اينبار از آدمهاي خوب نظامي مينويسم
بامداد لاجوردي
هوا خيلي سرد بود و من نگهبان بودم. بايد از مسجد و دفترهاي روبهروي آن حفاظت ميكردم. پاس نگهباني من جوري بود كه طلوع آفتاب را ميديدم. خورشيد تازه بيرون زده بود كه يكي از كادريها آمد و كليد انداخت و در دفترش را باز كرد. رفت داخل اتاقش، حدود يك ربع گذشت كه بيرون آمد و در چارچوب در دفترش ايستاد و گفت: پسر! بيا اينجا كارت دارم. ترسيدم از اينكه ترك پست كنم تا مبادا دردسر شود. به او گفتم نگهبانم و نميتوانم ترك پست كنم؛ خيال كردم دارد من را امتحان ميكند كه پستم را ترك ميكنم يا نه. شوخي تندي كرد و گفت بيا از پنجره اتاق حواسمان به بيرون هست. ترسم بيشتر شد. مردد بودم. اگر به حرف درجهدار گوش نميدادم، ميتوانست دردسر شود و از طرفي ترك نگهباني هم ميتوانست مشكل ايجاد كند، اما با شوخيهاي و صميمتش ترسم ريخت.
وارد دفترش شدم. محيط برايم عجيب بود. گفت: بشين. من هم نشستم. جناب سروان رفت سمت سماور دفترش و در يك ليوان شيشهاي براي من چاي خوشرنگي ريخت. با احترام جلوي من گذاشت و از من پرسيد: ديشب خيلي سرد بود! نه؟ من تاييد كردم، چون واقعا سرد بود و هنوز نظام سربند و دستكش نظامي به ما نداده بود و حتي اجازه نداشتيم دستكش زمستانه شخصي استفاده كنيم. دستهايم يخ زده بود. سرخي دستانم را ديد و گفت: اين چايي رو بخور تا گرم بشي. تشكر كردم. مبهوت مانده بودم. دايم شوخي ميكرد و بلند بلند ميخنديد، ميخواست فضا را صميمي كند كه موفق شد. وقتي گرم شدم؛ صحبتهايش را ادامه داد و درباره شغلم پرسيد. گفتم: خبرنگارم. از من خواست بيشتر كمكشان كنم. خوشحال شدم. رفتاري صميمانه داشت. با اينكه مدتها از آن روز گذشته اما تكتك لحظاتش جلوي چشمم زنده است. چاي داغ خوشرنگ، ليوان شيشهاي و تعارف و احوالپرسي، مثل جواهر در پادگان ما ناياب بود. سهميه سربازها چاي كمرنگي بود كه بايد در ليوان فلزي يا يكبار مصرف ميخورديم. پيشنهاد همكارياش را قبول كردم. او هم گفت هماهنگ ميكند تا اجازه داشته باشي، اينجا بيشتر بيايي.
رفتار آن مرد نظامي، فرق داشت. با همه نظاميان پادگان تفاوت داشت. جور خاصي برادرانه رفتار ميكرد. انگار ميخواست به من نشان دهد كه اجباري بودن سربازي را درك ميكند. معاشرت با او حس خوبي داشت. انگار توانسته بودم كه مامني پيدا كنم. رابطه ما كمكم تقويت شد. او با فرماندهان من هماهنگ كرد و من بيشتر ساعات روز را در همان دفتري سپري ميكردم. باهم پروژهاي را درباره معارف جنگ پيگيري ميكرديم. كتابخانه پادگان را سامان ميداديم. حضور در دفتر او من را به ذوق ميآورد، اما اين خوشي گذرا بود.
به محض آنكه از آن دفتر خارج ميشدم همه رفتارها و حرف زدنها عوض ميشد. از سربازان وظيفه تا كادريها، سادهترين درخواستهايشان را با حالت غضبآلودي ميگفتند. احساس ميكردند ما در جبهه دشمن بوديم و آنها ميخواستند جذبهشان را به رخ ما بكشند. هيچگاه نفهميدم چرا بايد در محيط سربازخانه اينقدر داد و فرياد ميزدند. بيدليل فحش و ناسزا ميشنيدم، مردها خيلي بيروا فحش به يكديگر ميدادند، هر چند منظوري نداشتند اما محيط خشن بود و همين مساله غيرقابل تحملش ميكرد، اما من توانسته بودم كنج امني براي خودم دست و پا كنم.