تابستان تهران و شبهايش
منوچهر - محمد شميراني
تابستان است. عصر شده است. خورشيد، كمكم بساطش را جمع ميكند و سايهاي بر سر حياط و حوض بيضي شكل آبي رنگ و رديف لشكر گلدانهاي شمعداني و شاهپسند و ياس و اقاقي شكل ميگيرد كه از عهده رنگ و بو دادن به حياط پر از درخت مو (انگور) و انجير و انار، به خوبي برآمدهاند! بچهها، كه پس از بازي در كوچه و تني به آب زدن، با خنده و شوخي ناهارشان را خورده و خوابيدهاند
يواش يواش صداي حرف زدنها و خنديدنهايشان بلند ميشود. مادر، به فكر روبهراه كردن بساط عصرانه است. پدر هم، كه از اداره برگشته است حياط و گلدانها را آب داده و فواره وسط حوض را هم باز كرده است تا صداي روحنواز آب، به گوش همه برسد. پدر، همينطور كه آهنگ «شبهاي تهران» با صداي بانو «پروانه» از گرامافون خانه پخش ميشود جعبه سيگار «اشنو ويژه» را برميدارد، سيگاري ميگيراند و مادر را صدا ميزند. پچپچ بچهها، براي سر در آوردن از حرفهاي پدر قطع ميشود. پدر، به مادر ميگويد: «امشب، شام درست نكن. ميريم سر پل تجريش، هم شام ميخوريم و هم، بلال و گردو.»با وجودي كه بچهها، مخاطب حرف پدر نبودند ولي صداي جيغ و هوراي آنها بلند ميشود و از رختخواب پهن شده در وسط اتاق، برميخيزند و به سمت تخت چوبي بزرگ وسط حياط ميدوند تا از پيشنهاد پدر تشكر كنند.
شبهاي تهران
قصهپردازي و قصهگويي، هميشه با مردم و زندگي آنان عجين بوده است. مرتضي راوندي پژوهشگر برجسته تاريخ ايران، در اشاره به قصهگويي ايرانيها مينويسد: از ديگر سرگرميهاي خانوادهها، يكي هم قصهگوييها و داستانسرايي بزرگترهاي خانواده براي كوچكترها يا براي يكديگر بود. يكي، قصههاي افسانه شاه پريان، افسانه جن و پري، قصههاي هزار و يك شب، قصه حسين كرد شبستري، قصه ماه پيشوني و... را ميگفت و بقيه گوش ميدادند.در دوران پيش از انقلاب، با گسترش شهرها و تغيير ساختار شهرها و انتشار نشريات گوناگون و فراواني استفاده از راديو و تلويزيون، سرگرميهاي جديدي هم پاي به عرصه زندگي مردم گذاشت؛ رستوران، كافه، كاباره، مراكز تفريحي، سينما و تئاتر و موزه و... اماكن جديدي بودند كه مردم -به ويژه جوانان- جذب آن شدند و روز به روز، بر تعداد استفادهكنندگان آن اضافه گشت.
از سر پل تا پاساژگردي
در حالي كه اين سالها، بيشترين تفريح مردم در تهران و شهرهاي ديگر، رفتن به پارك و كافيشاپ و رستوران و پاساژهاي بزرگ چندين طبقه، سينما و تئاتر و... ميباشد شبهاي تهران در چند دهه پيش، حال و هواي خاص خودش را داشت.شهر تهران، هنوز خيلي فربه نشده بود ولي قد كشيده بود. شهري كه روزگاري، شمالش به دروازه دولت و دروازه شميران محدود ميشد و بالاتر از آن، ييلاق به حساب ميآمد در آن سالها و با بزرگ شدن شهر تهران، تا تجريش و دربند و دركه، قد كشيده بود. شايد بتوان گفت اصليترين تفريح و شبگردي مردم در آن سالها، رفتن به سر پل تجريش و دربند و دركه و خوردن و نوشيدن و شادي كردن بود. اتوبوسهاي دو طبقه شركت واحد، در آن سالها، تا ساعاتي از شب گذشته در مسير تجريش تا پيچ شميران كار ميكردند و همين، به خيليها كه ماشين نداشتند اجازه ميداد دست زن و بچه را بگيرند و با اتوبوس، خودشان را به شمال تهران برسانند و خود را به كبابي يا ساندويچي مهمان كنند.آنقدر، نور و رنگهاي شاد در گوشه و كنار ديده ميشد كه همه بر سر ذوق ميآمدند و لبخند، بر لبها ميشكفت. رستورانها، آنقدر مشتري داشتند كه برخي مجبور ميشدند غذا و نوشيدني خود را، روي كاپوت ماشينها ميگذاشتند و ميگفتند و ميخنديدند و ميخوردند.در اين فضاي زنده و پرشور، بچهها نه خسته ميشدند و نهخوابشان ميگرفت. تازه، آخر شب هوس گردو و بلال ميكردند. چشمشان كه به چراغزنبوري گردوفروش و بلالي كنار پيادهروي نزديك ميدان تجريش ميافتاد آواز «ميخوايم، ميخوايم» سر ميدادند تا پدر، زير بار برود و عيش تفريح آن شبشان را كامل كند.
كجايي كودكي من؟!
كجايي روزهاي گرم و شبهاي كشدار و طولاني تابستان سالهاي دور؟
كجايي مزه ماندگار كباب كوبيده و ساندويچ كالباس با نان بولكي؟
كجايي مادر، تا با لبخند و حرفهايت، دست نوازش بر سرمان بكشي؟
و كجايي پدر، كه از وقتي رفتهاي به دنبال سايهات ميگرديم و پيدايش نميكنيم؟!