پروانه سياه
محمد خيرآبادي
پسر جعبه پروانهها را گذاشت كنار پايه صندلي، دراز كشيد و زل زد به باغچه مثل همه سهشنبههاي قبل. به دو پروانهاي كه در باغچه به دنبال هم بودند، نگاه كرد. چهارده پروانه خشك شده توي جعبه بود. صداي لرزش پنكه قديمي ميآمد كه روي ايوان خانه نشسته بود، صورتش را به چپ و راست ميبرد و باد گرم ميپاشيد. پدر آشپزخانه را سر و ساماني داد. هندوانه بريد. زبالهها را توي كيسه سياه ريخت و برد توي حياط گذاشت يك گوشه بين باغچه و در قهوهاي رنگ حياط. آواز دستفروشي از توي كوچه بلند شد و از بالاي ديوار آمد توي خانه. پروانهها به يك طرف فرار كردند. پدر كنار حوض نشست. چند مشت آب به صورت لاغرش زد. پسر با چشمهاي درشتش در نور شديد آفتاب دوباره رد پروانهها را گرفت. اگر پروانهها سياه بودند و خال خال نارنجي داشتند بدون معطلي از جايش بلند شده بود و در يك چشم به هم زدن گرفته بودشان. اميدوار بود كه پروانه سياه با خالهاي نارنجي پدربزرگ را سر ذوق بياورد. اما پروانهها سفيد بودند و چيزي كه توي جعبه زياد بود، پروانه سفيد بود.
صداي زنگ بلبلي در به گوش پدر و پسر رسيد مثل همه سهشنبههاي قبل. گوشهاي پدربزرگ حسابي سنگين بود. گنجشكها از روي سيم برق پريدند. پدر در را باز كرد. دكتر آمد توي حياط، زير سايه درخت انجير ايستاد و بوي گلهاي باغچه و گلدانهاي دور تا دور حياط به دماغش خورد. پدر كه به اداره نرفته بود، از صبح زود بلند شده بود، شلنگ را برده بود پاي باغچه و يكييكي درختها و گلدانها را آب داده بود.هم پدر بود و هم مادر. بعد حياط را آبپاشي كرده بود. پلهها را شسته بود. ايوان را جارو زده بود. روي كاناپه چوبي گوشه ايوان، تشك و بعد روي آن گليم انداخته بود و آمادهاش كرده بود براي نشستن پدربزرگ. ميدانست كه از اتاق بيرون نميآيد. ميدانست كه اين كار هر روزه ثمري ندارد. ولي باز هم انجامش ميداد. مثل يك رسم و عادت هميشگي كه ديگر كاركردي ندارد جز اينكه هنوز كمي دل را آرام ميكند. حاضر بود همه دار و ندار اندكش را بدهد براي اينكه پدربزرگ دوباره بخندد، دوباره برود تا سر كوچه براي خريد و دوباره از خاطرههايش بگويد. اما پدربزرگ چهار ماه بود كه در برابر همه تلاشهاي پدر و پسر مقاومت ميكرد. از اتاقش بيرون نميآمد جز براي رفتن به دستشويي. درمانش را ادامه نميداد. حتي سر يخچال هم نميرفت. مثل پروانهاي كه خودش آمده باشد توي جعبه و بيرون نرود.
پسر انگار به كف ايوان چسبيده بود مثل همه سهشنبههاي قبل. نه دل و دماغي براي رفتن به كوچه داشت و نه طاقت اينكه برود از حرفهاي دكتر و پدرش سر در بياورد. دكتر دوست دوران مدرسه پدر بود. هر هفته ميآمد تا پدربزرگ را معاينه كند. آن روز بيشتر از هميشه مانده بود.صداي اذان همراه با باد گرم و ملايمي آمده بود و از توري پنجرهها رد شده بود و خورده بود به پنكه سقفي توي هال كه آهسته ميچرخيد. تكههاي بزرگ و خنك هندوانه توي سيني روي ميز، دستنخورده مانده بودند. حرف آخر دكتر اين بود كه بايد سن و سال پدربزرگ را در نظر بگيرند، اذيتش نكنند و بگذارند روال طبيعي خودش را طي كند. پدر مهمانش را تا دم در بدرقه كرد. پسر هر قدر چشم چرخاند هيچ گنجشكي رو سيم برق جلوي خانه نديد. پدر برگشت. چشمهايش را از پسر پنهان كرد. لب حوض نشست. پشت به ايوان و رو به باغچه. در دلش براي پدري كه هنوز داشت، سوگواري كرد. پسر ديد كه پروانهاي سياه با خالهاي نارنجي در باغچه پرواز ميكند و با آستين اشكهايش را پاك كرد.