• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5307 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۲۸ شهريور

سن تو كم است، نمي‌شود!

مرتضي ميرحسيني

جنگ تحميلي رسما از سي‌ويكم شهريور 1359 شروع شد، هرچند از مدتي پيش از آن نشانه‌هاي آتش‌افروزي رژيم بعث – به‌ويژه در مناطق مرزي ايلام و خوزستان – به‌وضوح ديده مي‌شد. واكنش‌ها به خبر شروع جنگ متفاوت بود. البته تقريبا همه غافلگير شده بودند و حداقل در ابتداي ماجرا كسي مهياي مواجهه با شرارت صدام نبود. 
سيد نورالدين عافي، راوي كتاب «نورالدين پسر ايران» كه تابستان آن سال تازه وارد هفده‌سالگي شده بود و براي كار در تهران اقامت داشت، مي‌گويد مدتي بود به سرم زده بود به تبريز برگردم و همان‌جا كار كنم، اما امروز و فردا مي‌كردم تا اينكه آخرين روز شهريور 1359 فرارسيد. آن روز از راديوي اتوبوسي كه از ميدان امام حسين به ميدان خراسان مي‌رفت، اولين خبر جنگ را شنيدم. راديو مرتب اعلاميه مي‌خواند و از حمله عراق به شهرهاي مرزي ايران خبر مي‌داد. همه در اين مورد صحبت مي‌كردند. آن روز در همهمه اتوبوس جمله يكي از مسافران توجهم را جلب كرد كه مي‌گفت «عراق، شوش را هم محاصره كرده.» بعد از شنيدن اين جمله در اولين ايستگاه پياده شدم. با خودم مي‌گفتم شوش كه همين نزديكي است، خودم برم ببينم چه شده؟! وقتي به ميدان شوش رسيدم، هيچ خبري از جنگ نبود! بدون اينكه چيزي از كسي بپرسم رفتم سر كار اما شب قضيه را به برادرم گفتم. آن وقت بود كه فهميدم شوش اسم يكي از شهرهاي خوزستان است نه فقط يك ميدان در تهران! همان شب باز هم فكر برگشتن به تبريز بي‌خوابم كرد. اول به برادرم و بعد به استادكارم گفتم كه مي‌خواهم برگردم. سه، چهار روز از شروع جنگ مي‌گذشت كه از تهران دل كندم و به روستاي‌مان برگشتم. در خلجان فهميدم دوستانم عضو سپاه شده‌اند. جنگ همه‌جا سايه انداخته بود و بعضي از دوستانم دنبال راهي براي اعزام به جبهه بودند. من هم بدون اينكه دنبال كاري بگردم رفتم سپاه كه به نظرم اولين قدم براي اعزام به جبهه بود. در گزينش سپاه، پاسداري به نام محمدرضا باصر با من مصاحبه كرد، چه مصاحبه‌اي! سوالاتي كه از مسائل عقيدتي و سياسي و احكام مي‌پرسيدند بالاتر از سطح معلومات من بود. وقتي گفت «رد شدي!» باورم نمي‌شد. جواب خيلي از سوالات را بلد نبودم، اما فكر نمي‌كردم به خاطر اين سوال و جواب مانع رفتن من به جنگ بشوند. آمدم خانه و اخم و دعوايم را هم آوردم. ذكر شب و روزم جبهه بود. روزها به اين در و آن در مي‌زدم تا راهي براي اعزام پيدا كنم و شب‌ها در خانه هركاري مي‌كردم تا رضايت خانواده را جلب كنم؛ شام سر سفره نمي‌رفتم كه «تا نذاريد به جبهه برم چيزي نمي‌خورم.» گاهي كه جر و بحث بالا مي‌گرفت قهر مي‌كردم و شب را در مسجد دِه مي‌خوابيدم. گاهي هم به باغ پناه مي‌بردم و هرچه به دنبالم مي‌آمدند، نمي‌رفتم. برنامه روزانه‌ام مشخص بود؛ هر صبح به شعبه‌هاي ثبت‌نام بسيج در تبريز مي‌رفتم. چند بار به بازار رفتم كه اميدم به اعزام پايگاه بسيج آنجا بيشتر بود اما هر بار دست خالي برم گرداندند. مي‌گفتند «سن تو كم است، نمي‌شود!» (ادامه دارد).
پي‌نوشت: محمدرضا باصر كه در اين خاطره به نام او اشاره مي‌شود و آن زمان مسوول گزينش سپاه بود، در جريان عمليات بدر (اسفند 1363) به شهادت رسيد. خود سيد هم در آن عمليات حضور داشت و شاهد شهادت او بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون