دلدادگي و ايستادگي!
مهرداد حجتي
نخستين روزهاي جنگ بود كه خود را به خوزستان رساندم، شايد اولين روز. بيتاب شده بودم. پايتخت، چيزي براي نگه داشتنم نداشت. بايد ميرفتم. رفتوآمد ميان تهران و خوزستان وضعيتي عادي داشت. هنوز چيزي تغيير نكرده بود. مثل اهواز كه وضعيتي عادي داشت. هنوز از آن وضعيتي كه بعدها پيدا ميكرد خبري نبود. شهري كه قرار بود محل تردد نيروهاي نظامي شود. با خانههايي كه يك به يك با خمپاره و موشك ويران ميشدند و محلههايي كه از سكنه خالي ميشدند. اما تا آن روز هنوز چند ماهي فاصله بود. آن روز اما من تصميم داشتم به خرمشهر بروم. جايي كه خبر رسيده بود، نيروهاي عراقي قصد تجاوز به آن را دارند. درگيري ميان عراقيها و ايرانيها در مرز بالا گرفته بود. شلمچه نقطهاي گمنام كه قرار بود بعدها به عنوان يكي از مشهورترين نقاط مرزي ايران شناخته شود، در آن لحظات شاهد درگيري پرشماري بود. پايانه مسافربري ايرانپيما، در امانيه مملو از مسافر بود. اتوبوسهايي كه از تهران به مقصد آبادان حركت كرده بودند، در اهواز تعدادي از مسافران خود را پياده ميكردند. فرصتي بود تا در يكي از اتوبوسها براي خود جايي دست و پا كنم. به محض سوار شدن، دختر جوان، همسن و سال خودم، مرا به نام صدا زد. چشم گرداندم. شناختم. يكي از همدانشكدهايهاي من بود. پيش از سفر او را در دفتر تحكيم ديده بودم. نميدانستم او هم خوزستاني است. نبود. اين را دقايقي بعد فهميدم. صندلي كنار دستش خالي بود. كنار خودش دعوتم كرد. نشستم. پيش از آنكه من بپرسم او پرسيد كه چرا به اين سفر آمدهام؟ گفتم: «از سر بيقراري! بيتابي! دلواپسي! حيراني! ...» چشمهايش برقي زد. خيس بود. شايد هم نبود. نميدانم. نگاهم را دزديدم. پرسيدم: «شما چطور؟» با صدايي لرزان گفت: «به خاطر نامزدم، موسوي...» سكوت كرد. پيش از آنكه حرفي بزنم ادامه داد، گفت: «افسر وظيفه است. در نيروي دريايي... خرمشهر...» بريده بريده حرف ميزد. سراسيمه بود. تا آن لحظه هرگز چند كلمهاي با هم حرف نزده بوديم. فقط هم را ميشناختيم. مثل بسياري از همدانشكدهايهاي ديگر. حالا اما كنار هم نشسته بوديم. او از نگرانياش ميگفت و من از علت سفرم. اتوبوس دقايقي بود كه از اهواز فاصله گرفته بود. مسير آبادان از شرق كارون ميرفت و مسير خرمشهر از غرب. هر چند ميان اين دو شهر چندان فاصلهاي نبود. ما حالا در شرق كارون از سمت كوت عبدالله به سوي آبادان در حركت بوديم. گرماي نفسگير، امان مسافران را بريده بود. دو ساعت تا آبادان مانده بود.
صداي مسافران يك به يك در آمده بود. راننده كولر را روشن نميكرد. از آب يخ هم خبري نبود. شاگرد شوفر يادش رفته بود «كلمن» را از آب پر كند. يخ هم تمام شده بود. ته مانده آب در كلمن هم بسيار گلآلود و تيره بود. با اين حال، همان آب، متقاضيان فراواني داشت. شاگرد هم، بيهيچ پردهپوشي و شرم، آب را در ليواني كثيف دست به دست ميداد تا تشنهاي بنوشد! نميدانستم همسفرم نامزد دارد. قرار هم نبود بدانم. حالا اما ميدانستم. دختر جسوري به نظر ميرسيد. رو به من گفت: «به من كمك ميكنيد؟ اصلا آنجا را بلد نيستم. نميدانم كجاست. اولينبار است كه ميروم. نگرانشم.» و باز صدايش لرزيد. آرام گفتم: «حتما. نگران نباشيد. پيدايش ميكنيم.» خيالش راحت شد. نفس راحتي كشيد و در صندلياش فرو رفت. نميدانم چه چيز او را دوباره بيتاب كرد كه برگشت و گفت: «به پدر و مادرم نگفتم كه ميام. خبر ندارند. همينطور دست خالي آمدم.» منظورش را فهميدم. گفتم: «گفتم كه نگران نباشيد.» قدري كه آسوده شد، گفت: «بعد از ديدن موسوي، ميتوانم با شما به تهران برگردم؟» گفتم: «بله، حتما» حالا، ديگر ميتوانست راحتتر در صندلياش لم بدهد و تا آبادان حتي اندكي بخوابد. هر چند گرما امان همه را بريده بود. افراد كم سن و سال مدام از فرط تشنگي بيتابي ميكردند و بزرگترها هم بر سر راننده فرياد ميزدند. در طول مسير دو ساعته هم هيچ رستوران يا كافهاي نبود. حتي دريغ از يك «كپر» كه بتوان از آن مدد گرفت. تمامي راه، برهوت بود. بياباني تفتيده و داغ كه هرم آن همه را بيقرار كرده بود. تنهاي عرق كرده و ملتهب مسافران، فضاي درون اتوبوس را غير قابل تحمل كرده بود. اما با همه اين مصائب بالاخره رسيديم. آبادان وضعيتش با اهواز يكسره تفاوت داشت.
وضعيتي آشفته كه هركس، در پي خروج از بحراني بود كه پديد آمده بود. خطر بيخ گوش شهر بود. اتوبوس كه ايستاد، پيش از پياده شدن ما، مردمان وحشتزدهاي به آن هجوم آوردند تا از شهر بگريزند. هر كس فقط به اندازهاي كه بتواند حمل كند وسيله برداشته بود. هر دو به زحمت پياده شديم. نه راننده و نه شاگرد او، توان مقابله با آن سيل جمعيت را نداشتند. اتوبوس در چشم بر هم زدني پر شد. وسايل نقليه ديگر هم، همان وضع را داشتند.هر وسيله به اندازه گنجايشش مسافر سوار ميكرد و از شهر خارج ميشد. چند نقطهاي از شهر هم مورد اصابت خمپاره واقع شده بود. همان انفجارها مردم را ترسانده بود. كساني كه در خواب بودند. كساني كه بر سركار بودند. زنان و كودكاني كه در خانه يا خيابان بودند. بناگاه با اصابت خمپارهاي از بين رفته بودند. از وانتي كه به سوي خرمشهر ميرفت سراغ پايگاه نيروي دريايي را گرفتم. سوارمان كرد. در مسير، از اوضاع و احوال آنجا برايمان گفت. اسلحهاي قديمي به همراه داشت. ميگفت همه جوانها خواهند ماند تا از شهر دفاع كنند. فقط خانوادهها خواهند رفت. چون آنها تلفات را زياد خواهند كرد. ماندنشان خطرناك است. درست ميگفت. اگر عراق شهر را با ساكنان آن تصرف ميكرد، ميتوانست فاجعهاي انساني با ابعادي وسيع رقم بخورد. پياده كه شديم. در كناره اروند، چند سنگر تازه ساخته شده با كيسه شن بود كه درونشان، «ناوي»هايي مسلح در حال نگهباني بودند. درون يكي از سنگرها خون تازه به همه جا پاشيده بود. از نگهبان دروازه پايگاه سراغ ستوان وظيفه موسوي را گرفتيم. دقايقي بعد آمد. آن دو با ديدن يكديگر، اختيار از كف دادند، اما شرم مانع از در آغوش كشيدنشان شد. لحظاتي بعد كه هر دو آرام گرفتند. توجه موسوي به من جلب شد. او دانشجوي فارغالتحصيل همان دانشكده بود. حالا داشت دوران خدمتش را طي ميكرد. من هنوز در آغاز تحصيل دانشگاهيام بودم. مثل همسفرم كه انقلاب فرهنگي زمينگيرمان كرد. حالا هم كه اينجا بوديم. فرسنگها دور از دانشگاه و هياهوي سياسي پايتخت كه هنوز از حرارات انقلاب ملتهب بود. موسوي بچه خرمشهر بود. مرخصي گرفت و ما را به خانه پدرياش در حومه خرمشهر برد. خانهاي روستايي، با پدر و مادري سالخورده انتظارمان را ميكشيدند. رسم مهماننوازي روستاييان خوزستان، رسم پسنديدهاي است. آنها همواره در تنگترين زمان، گشادهترين استقبال را از ميهمان ميكنند. آنها هم، چنين كردند. چند كنسرو ماهي تن و برنجي كه خيلي زود آماده شد. پدر و مادر داماد، حالا عروسشان را ميديدند كه به شوق ديدن پسرشان، به كانون حادثه آمده بود. او حالا محبوبتر از قبل شده بود. اما هر دو نگرانش بودند. نگران سلامتياش. موسوي ملتمسانه از من خواست او را به تهران بازگردانم. فهميده بود خانوادهاش را بيخبر ترك كرده است. من هم البته نگران بودم. نگران آنها، نگران شهر و نگران مردماني كه ممكن بود آنجا از دست بروند. به موسوي گفتم كه تا پيش از پايين آمدن آفتاب، بايد به سوي اهواز حركت كنيم. موسوي امكان ترك خدمت نداشت. وضعيت فوقالعاده بود.
خانوادهاش هم قصد ترك كاشانه نداشتند. هر دو، زن و مرد سالخورده آرام بودند. همسفر من خود را آماده كرده بود همراه من بيايد. دم در، خداحافظي به رسم سنتي همه ايرانيها طولاني شد. از خداحافظي آن عاشق و معشوق، همين بس كه نميتوانستند حتي به هم دست بزنند. تا كنار جاده چند قدمي فاصله بود. بايد با يك ماشين بين راهي خود را به آبادان ميرسانديم. جاده خرمشهر- اهواز، ناامن بود. حتي گفته ميشد در نقاطي به تصرف ارتش عراق در آمده است. كنار جاده ايستاده بوديم. كه ناگاه همسفرم به سوي خانه نامزدش دويد. در راه فرياد ميزد: «به تهران بر نميگردم. اينجا ميمانم. نميتوانم تركش كنم .» آن روز او باز نگشت. ماند و من با تصويري در هم از آن سفر به تهران بازگشتم. چندي بعد، شايد يكسال بعد بود كه موسوي را در خيابان آبان تهران ديدم. حالا هر دو در خوابگاه دانشجويان متاهل زندگي ميكردند. موسوي از مرگ دلخراش پدر و مادرش گفت. از اينكه چند روز پس از آن ديدار، ارتش عراق همه آن روستاها را ضمن پيشروي با خاك يكسان كرده بود و مردمان همه آباديها را از دم تير گذرانده بود. موسوي پس از آن، در هم شكسته بود. او به يكباره پير شده بود.