نقش دوست
آنكه مرا آرزوست دير ميسر شود وينچه مرا در سرست عمر در اين سر شود
تا تو نيايي به فضل رفتن ما باطلست ور به مثل پاي سعي در طلبت سر شود
برق جمالي بجست خرمن خلقي بسوخت زان همه آتش نگفت دود دلي برشود
اي نظر آفتاب هيچ زيان داردت گر در و ديوار ما از تو منور شود
گر نگهي دوستوار بر طرف ما كني حقه همان كيمياست وين مس ما زر شود
هوش خردمند را عشق به تاراج برد من نشنيدم كه باز صيد كبوتر شود
گر تو چنين خوبروي بار دگر بگذري سنت پرهيزگار دين قلندر شود
هر كه به گل دربماند تا بنگيرند دست هر چه كند جهد بيش پاي فروتر شود
چون متصور شود در دل ما نقش دوست همچو بتش بشكنيم هر چه مصور شود
پرتو خورشيد عشق بر همه افتد وليك سنگ به يك نوع نيست تا همه گوهر شود
هر كه به گوش قبول دفتر سعدي شنيد دفتر وعظش به گوش همچو دفتر شود
سعدي