• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5324 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۲۳ مهر

اوستايي ديگر

مهرداد حجتي

قامت كوچكي داشت. با قلبي بزرگ و روحي بلند كه جا براي مهرباني بسيار داشت. موهاي نقره‌اي‌اش، با سبيل كم‌پشت خاكستري مايل به زردش، همواره او را از ميان جمع شاعران شب‌هاي شعر پنجشنبه‌ها متمايز مي‌كرد. آن روزها همه ريش داشتند. خصوصا جوان‌ها، مثل من، قيصر ‌و سيدحسن حسيني! ديگران هم بودند. همه شاعراني كه در آن عصرهاي پنجشنبه به حوزه انديشه و هنر اسلامي مي‌آمدند تا ساعاتي را شعر بخوانند و به شعر ديگران گوش فرا دهند. اين گردهمايي پنجشنبه‌ها، جزو لاينفك برنامه‌هاي هفتگي من و قيصر امين‌پور بود. هر پنجشنبه باهم به ساختمان حوزه انديشه و‌ هنر مي‌رفتيم تا در ميان حلقه دوستان، شعرهاي تازه بشنويم. هر كس سبد كوچكي از شعر همراه خود داشت. شعر سپيد، غزل، قصيده يا دوبيتي و قيصر و سيد كه سرآمد همه‌شان بودند. به همين خاطر، هر دو مدام در كانون توجه بودند. آن پيرمرد هم بود. از همان آغاز، آن شب‌هاي شعر، آرام و ‌‌با طمانينه مي‌آمد، روي يكي از آن صندلي‌هاي فلزي «ارج» مي‌نشست. صبورانه به همه شعرها توجه مي‌كرد و به هنگام نقد چند كلمه‌اي درباره آنها سخن مي‌گفت. او استاد بلامنازع قصيده بود. فردي به غايت قابل احترام كه سواد ادبي‌اش، همگان را به احترام وامي داشت، خصوصا رفتار متواضعانه و ‌فروتنانه‌اش كه هر مخاطبي را تحت‌تاثير قرار مي‌داد. او يكي از سرمايه‌هاي ملي آن دوران بود كه حالا نصيب جوانان علاقه‌مند به شعر شده بود. او‌ تنها فرد حاضر در آن جمع پنجشنبه‌ها بود كه با كراوات و ريش اصلاح‌شده مي‌آمد. صداي آرامي داشت. همه بايد سكوت مي‌كردند تا صدايش به اين سوي اتاق مي‌رسيد. نكته‌سنج، دقيق و‌ كم‌حرف بود. عجيب نبود كه در همان فرصت كوتاه بسياري را زير تاثير گرفته بود. همه دوستش داشتند. يك نفر اما در آن ميان رفتار انقلابي دو آتشه داشت. هم او بود كه بالاخره او را رنجانده ‌و از آن جمع رانده بود. محمدعلي محمدي، شاعر جوان خرمشهري، از ميان كتاب‌هاي استاد مهرداد اوستا نكاتي را براي رنجاندن او يافته بود و در جمع، همان‌ها را به رخ كشيده بود. اتفاقي ناخوشايند و به دور از ادب كه در نهايت، پيرمرد را خانه‌نشين كرده بود. آن پنجشنبه براي نخستين‌بار از تاريخ تشكيل آن جلسات بود كه استاد، غايب بود. صندلي خالي‌اش بدجوري توي ذوق مي‌زد. دلم گرفت. بيشتر از اين بي‌عاطفگي كه قرار نبود در جمع آن شاعران جوان ديده شود. هرچه بود استاد، بي‌هيچ منتي به آن‌ جمع اضافه شده بود تا سواد ادبي آن جمع نوشاعر را ارتقا دهد. حالا ملامت ديده از آن جمع رميده بود. شب با خانه‌اش تماس گرفتم. از قرار معلوم من نخستين فرد از ميان آن جمع جوان بودم كه سراغ او را پس از آن رنجيدگي مي‌گرفتم. خوشحال شد؛ لحن شاد او را مي‌شد از آن سوي خط حس كرد. به او گفتم دوستان بسياري سراغش را مي‌گيرند. اجازه خواستم تا با گروهي از دوستان به ديدارش برويم. واقعيت اما اين نبود. هنوز كسي سراغي از او نگرفته بود. فرداي آن، با تعدادي از دوستان تماس گرفتم، قرار يك روز براي ديدار گذاشته شد. با سه سواري «پيكان» به نزدش رفتيم. ساعد باقري، پرويز بيگي، اسرافيلي، براتي‌پور، عليرضا اميري وحيد، سهيل محمودي، محمدرضا محمدي نيكو، قيصر امين‌پور و من، استاد را در آپارتمانش در خيابان مهراد، روبروي پارك ملت ملاقات كرديم. گويي دنيا را به او داده بودند. آنقدر شاد بود كه اصرار كرد آن لحظه‌ها را با دوربين عكاسي‌اش ثبت كند. بعد هم، با ضبط صوت كوچكش صداي همه دوستان را ضبط كرد. غم آن ماجرا از خاطرش زدوده شد. همه از او به خاطر آن رفتار ناپخته عذر خواستند. از او خواستند كه به نشست پنجشنبه‌ها بازگردد و اين افتخار را از آنها دريغ نكند. با روي گشاده پذيرفت. آن روز، ساعد باقري بسيار جوان كه تازه خدمت سربازي‌اش را به پايان برده بود، صداي گوينده آن روزهاي راديو را كه اخبار جنگ را مي‌گفت در آورد. تقليد صدايي كم‌نظير از «محمود كريمي علويجه» كه بعدها خبر فتح خرمشهر را گفته بود. صداي او، آن روزها مدام از راديو شنيده مي‌شد كه همواره همراه با مارش جنگي بود. هم او كه مدام مي‌گفت: «شنوندگان عزيز توجه فرماييد، شنوندگان عزيز توجه فرماييد...» و سپس خبر يك عمليات يا پيشروي را اطلاع مي‌داد. آن روز اما صداي او‌ از حنجره ساعد باقري شنيده مي‌شد. استاد اوستا، آن شيرين‌كاري خاطره‌انگيز را هم ضبط كرد. او همان هفته پنجشنبه آمد. محمدعلي محمدي هم از سوي بسياري از دوستان شماتت شده بود. خصوصا سيدحسن حسيني كه بزرگ همه آن جوان‌ها بود. اين‌بار، او بود كه جلسه را ترك گفت. حوزه انديشه و هنر هنوز در آغاز راه بود. چند ماهي از تاسيسش نگذشته بود. از توليدات انبوهي كه بعدها عرصه فرهنگ را دربر مي‌گرفت هنوز خبري نبود. نه از محسن مخملباف ‌و نه از فيلم‌هايي كه قرار بود جنجالي شوند. فقط همان جمع شاعرانه بود و چند نقاش كه هريك بعدها، كارهاي‌شان جنجالي شد. جنگ هم همه فضا را زير تاثير گرفته بود و‌ بسياري از هنرمندان را با خود همراه كرده بود. حالا با آن فضا و با گفتمان رايج انقلاب، حوزه انديشه ‌‌و هنر، بيش از پيش مورد توجه جامعه انقلابي بود. شايد هم نياز آن دوران بود. هنر ايدئولوژيك كه قرار بود در آنجا جوانه زند و بعدها ميوه بدهد! اما شتاب انقلاب، ميوه‌چيني از آن بوستان را جلو انداخته بود. جمع شاعرانه آن پنجشنبه، با بازگشت استاد مهرداد اوستا حال و‌ هواي شادتري داشت. شايد آن ديدار دل دوستان را به او نزديك‌تر كرده بود. آن ماجرا «رضا تهراني» را هم دلشاد كرده بود. اصلا هم او بود كه براي نخستين‌بار، استاد اوستا را به آن جمع دعوت كرده بود. او «مدير حوزه انديشه و‌هنر» بود. همان حوزه‌اي كه بعدها «حوزه هنري» ناميده شد. او با «مصطفي رخ‌صفت» آنجا را بنيان گذاشته بود. نهادي مستقل كه فقط از حمايت معنوي برخي مسوولان، خصوصا مير‌حسين موسوي، نخست‌وزير وقت برخوردار بود. با «آقا رضا تهراني» سفر قريب‌الوقوع به خوزستان را در ميان گذاشتم به او گفتم كه قصد دارم همان تعداد از اعضاي حوزه را براي بازديد از جبهه‌ها به خوزستان ببرم. او  از  اين گونه برنامه‌ها همواره  استقبال  مي‌كرد. 
آن روز هم استقبال كرد. پيش از آن، در سفري دوروزه به اهواز، همه برنامه‌ريزي‌ها را براي برگزاري شب شعر در دانشكده ادبيات دانشگاه جندي‌شاپور و حضور در جمع رزمندگان خرمشهر را با مديران كل اداره فرهنگ و هنر استان خوزستان و اداره كل ارشاد ملي خوزستان انجام داده بودم. هنوز اين دو وزارتخانه در هم ادغام نشده بودند. مديركل اداره كل فرهنگ و هنر خوزستان يكي از دوستان دفتر تحكيم وحدت تهران، «محسن وزيري» بود و مديركل اداره كل ارشاد خوزستان هم «موسوي قمي» كه با معاونش «محمدصحفي» آنجا را اداره مي‌كرد. صرف اينكه بعدها در وزارت ارشاد به جايگاه‌هاي بالاتري هم رسيد. برنامه دقيق تنظيم شده بود. وقتي موضوع سفر با اعضاي حوزه انديشه و هنر در ميان گذاشته شد. همه از آن استقبال كردند. حتي بانوان شاعر، خانم‌ها سپيده كاشاني، سيمين‌دخت وحيدي و صديقه وسمقي. از ميان شاعران كهنسال هم محمدعلي مرداني و حميد سبزواري با اصرار و‌ ابرام به جمع مسافران اضافه شدند. از ميان نقاشان ناصر پلنگي و همسرش همسفر ما شدند. شاعران و‌ نويسندگان هم كه پاي اصلي آن سفر بودند. در آخرين دقايق پيش از حركت بود كه شنيدم استاد مهرداد اوستا به رضا تهراني اطلاع داده است كه تمايل دارد او هم در اين سفر باشد. اما به دليل طولاني بودن مسير با قطار، قرار شد «احمدطلايي» يكي از عكاسان حوزه او را با يك پيكان سواري به اهواز برساند. آن سفر، سفر عجيبي بود. سفري كه در شعر بسياري از همان شاعران و نويسندگان بازتاب يافت. اقامت در كوي استادان دانشگاه جندي‌شاپور، بازديد نيم‌روزه از شهر تازه آزادشده «بستان»، شب شعر در دانشكده ادبيات دانشگاه جندي‌شاپور و سفري دو روزه به خرمشهري كه حالا نيمي از آن در دست عراقي‌ها بود. آن شب در «پرشين هتل» آبادان، با فرمانده جانشين جهان آرا «سيدموسوي» شب خاطره‌انگيزي شد. همه گرد هم حلقه زدند. شعر خواندند و حسام الدين سراج هم با گروه كر همراهش براي‌شان خواند. استاد مهرداد اوستا بعدها از آن سفر به عنوان الهام‌بخش‌ترين سفر زندگي‌اش گفته بود. او در آن جمع آرام گريسته بود. با خط خوش براي يكي دو رزمنده چند بيت شعر نوشته بود. صداي آن جمع را ضبط كرده بود و فرداي آن، پيش از طلوع به سوي تهران به راه  افتاده  بود.
سن و سال او بيش از اين، آن همه خستگي سفر را تاب نمي‌آورد. با اين‌حال او پا به پاي همه جوان‌ها آمد، ماند و بازگشت. او تا هنگام مرگ هرگز آن خاطرات را فراموش نكرد. خاطراتي كه مدام از آنها ياد مي‌كرد. او آن شب به فرمانده «موسوي» فرمانده سپاه خرمشهر گفته بود: «به شما غبطه مي‌خورم». چندي بعد، موسوي در سوم خرداد ۶۱ در عمليات فتح خرمشهر به شهادت رسيد. اوستا خبر عمليات را شنيده بود. زنگ زد تا از من سراغ يكايك آن رزمندگان را بگيرد خصوصا سيد موسوي فرمانده سپاه خرمشهر. او تمام شب را به ياد او گريسته بود. از آن روز، استاد مهرداد اوستا هرگز شادي نكرده  بود. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون