اسرار غم
بعد از اين دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند كه به بالاي چمان از بُن و بيخم بركنْد
حاجتِ مطرب و مي نيست تو بُرقع بِگُشا كه به رقص آوردم آتشِ رويت چو سپند
هيچ رويي نشود آينه حجله بخت مگر آن روي كه مالند در آن سُمِّ سمند
گفتم اسرارِ غمت هر چه بُود گو مي باش صبر از اين بيش ندارم چه كنم تا كي و چند؟
حافظ