لطفا به ما بگوييد همه اينها شوخي بود
محمد خيرآبادي
شرلي جكسون نويسنده امريكايي در سال 1948 داستاني نوشت با نام «بختآزمايي» كه چاپ آن در مجله نيويوركر حسابي سر و صدا كرد. مخاطبان به معناي واقعي كلمه با خواندن آن شوكه شدند، نامههاي انتقادآميز به دفتر مجله سرازير شد و خيليها اشتراك خريد مجله را لغو كردند. داستان از نگاه آنها بسيار تلخ و وحشتانگيز بود. داستان درباره مردمي عادي بود كه رسم و رسومي وحشتناك و رقتانگيز را به راحتي آب خوردن و با همكاري و توافقي جمعي انجام ميدادند. قصه از اين قرار است كه هر سال در روز 27 ژوئن در دهكدهاي 300 نفري در امريكا مراسم بختآزمايي و قرعهكشي به اين صورت برگزار ميشود: آقاي سامرز، تاجر زغالسنگ و آقاي گريوز، مدير اجرايي، فهرستي از همه خانوادههاي ساكن در دهكده تهيه ميكنند و به تعداد خانوادهها، كاغذ سفيد تا شده در داخل جعبه سياه مخصوص قرعهكشي ميريزند. جعبهاي كه سالهاست براي اين سنت قديمي استفاده ميشود. همه كاغذها سفيدند به جز يكي كه با زغال نقطهاي سياه در وسطش گذاشته شده است. در روز قرعهكشي، اهالي دهكده ساعت ۱۰ صبح جمع ميشوند تا مراسم قبل از ناهار به پايان برسد. هر كدام از سرپرستهاي خانوادهها يك كاغذ از جعبه بيرون ميكشد و بعد از تقسيم همه قرعهها، كاغذهاي تا شده را كه در دستشان نگه داشتهاند باز ميكنند.
طبق قانون، هر كس كه كاغذي با نقطه سياه به دستش افتاده باشد بايد سنگسار شود. در داستان، قرعه به نام بيل هاچينسون ميافتد. همسرش تسي اعتراض ميكند كه آقاي سامرز او را تحت فشار قرار داده و گفته سريعتر قرعه را بردارد. اما اهالي دهكده اعتراضش را وارد نميدانند. رسم بر اين است كه اسامي اعضاي خانواده انتخاب شده براساس قرعه را روي كاغذ مينويسند و يكيشان براي سنگسار انتخاب ميشود.
از بين بيل، تسي و سه فرزندشان، نام تسي بيرون ميآيد يعني مادر خانواده بايد سنگسار شود. اهالي دهكده سنگهاي صاف و صيقلي جمع شده در گوشه ميدان را كه اول صبح پسربچهها آوردهاند و آنجا كپه كردهاند، يكي يكي برميدارند و در حالي كه تسي داد و فرياد ميكند و ميگويد «اين منصفانه نيست»، سنگسارش ميكنند. جايي در ميانههاي داستان ديالوگي رد و بدل ميشود كه بسيار مهم است: آقاي آدامز به باباوارنر كه كنارش ايستاده بود، گفت: «ميگن تو روستاي شمالي حرف از كنار گذاشتن بختآزمايي ميزنند.» باباوارنر نفسش را محكم بيرون داد و گفت: «يه مشت احمق ديوونهان. اگه به حرف جوونها گوش بدي، اونها هيچي رو قبول ندارن. بعدش هم لابد ميخوان برن تو غار زندگي كنند و ديگه هيچ كس كار نكنه، ميخوان يه مدت اونجوري زندگي كنند. يه ضربالمثل بود كه ميگفت: بختآزمايي ماه ژون، محصولو ميكنه فراوون. ميدوني، اولين ضرر كنار گذاشتن بختآزمايي اينه كه همهمون بايد علف آبپز و بلوط بخوريم.» بعد با بدخلقي ادامه داد «بختآزمايي هميشه برگزار ميشده. تا همين جاش هم كه آدم ميبينه اون جو سامرز جوون اونجا وايساده و با همه شوخي ميكنه كافيه؛ كاش از اين بدترشو نبينيم.» خانم آدامز گفت: «بعضي جاها بختآزمايي رو ديگه كنار گذاشتهان». باباوارنر سرسختانه گفت: «هيچي جز دردسر نصيبشون نميشه. يه مشت جوون احمقان.»
داستان «بختآزمايي» جامعه امريكا را در آن روزگار تكان داد.
از روي نامههاي ارسالي از نقاط مختلف كشور به مجله نيويوركر، خيلي چيزها ميشود فهميد: (از تگزاس) «اگر برايتان اشكالي ندارد لطفا مرا روشن كنيد، چيزي كه ميخواهم بدانم اين است كه در كجاي ايالات متحده اين اعدام سازمان يافته به ظاهر قانوني اجرا ميشود؟ آيا ميتوان گفت كه در نيوانگلند يا ساير مناطق، ساديسم جمعي هنوز هم جزو جداييناپذير زندگي شهروندان عادي است؟» (از اورگون) «آخر در كجاي دنيا اين نوع بربريتي كه در اين داستان توصيف شده وجود دارد؟» (از كاليفرنيا) «اگر چنين چيزي اتفاق افتاده باشد بايد به طور مستند ثبت شده باشد.» (از لسآنجلس) «درباره بعضي از فرقههاي عجيب و غريب دوران كنوني چيزهايي خواندهام، اما اين يكي آزارم ميدهد.»
(از كبك) «آيا اين رسمي است كه هنوز در جايي از امريكا اجرا ميشود؟» (از كاليفرنيا) «لطفا به ما بگوييد كه همه اينها شوخي بوده است.» فرستندگان اين نامهها و بسياري از نامههاي مشابه ميدانستند كه اين فقط يك داستان بوده اما اضطراب و نگراني و وحشت موجود در نامههايشان نشان ميدهد كه انسان هيچوقت خودش را تمام و كمال متمدن و رهايي يافته از چنگال بدويت احساس نكرده و نخواهد كرد. انسان ميداند كه هميشه براي قساوت بهانههاي محكمي وجود دارد، سنتهايي هستند كه انسان را ذبح ميكنند و نيز باباوارنرهايي هستند كه حفظ اين سنتها را واجب ميدانند، جوامعي هستند كه براي پرباري محصولاتشان هنوز به قرباني نياز دارند و گاهي اكثريت ميتواند بر سر نابودي خودش هم اجماع كند.