پر كن كمان را
بيا اي جان نو داده جهان را ببر از كار عقل كاردان را
چو تيرم تا نپراني نپرم بيا بار دگر پر كن كمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گويند بامش از چه سويست از آن سويي كه آوردند جان را
از آن سويي كه هر شب جان روانست به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو كه بهار آيد زمين را چراغ نو دهد صبح آسمان را
مولانا