عاشق شده بودم، عصر يك روز تابستاني روي پشت بام
گمشده
شبنم كهنچي
«سرور جون پيداش نكردم.»
بگو بس كه سربههوايي. بگو اصلا چرخ خياطي ندارم. برو. بلند ميشوم، ميروم سمتش.
«درست نگشتي حتما. توي همون اتاقه.»
پشت سرم راه ميافتد. دلم نميخواهد بروم توي اتاق پشتي و چرخ خياطي را بكشم بيرون و چند ساعت صداي ترتر چرخ را گوش كنم و وزوز ليلا را. تندتند حرف ميزند.
«فكر كنم يكي، دو ساعت ديگه تاجي خانم برسه خونمون. رضا ميرسوندش. مطمئنم. مامانم باهاش حرف ميزنه. خدا رو شكر اين تاقه پارچه خونمون بود كه دوختنش رو بهونه كنم بزنم بيرون.»
حرف نزن. حرف نميزنم. از بين تمام روزهاي هفته چرا ليلا امروز بايد بيايد اينجا؟ آن هم با يك تاقه پارچه سفيد كه به جاي ملافه بيشتر شبيه كفن است.
اتاق پشتي بوي كهنگي ميدهد. نگاهم روي وسايل بياستفاده كه دورتادور اتاق روي هم چيده شده ميچرخد. ميرسم به كنج چپ اتاق، كنار فرش لوله شدهاي كه به ديوار تكيه داده.
«اين چيه پس ليلا؟»
«عه چرا نديدمش؟»
كاش ميتوانستي بگويي كوري. بگويي كوري چرخ خياطي را نميبيني. كوري نميبيني توي چشمهاي رضا چيست. بگويي همان بهتر بروي.
دلم براي رضا ميسوزد. پشت ميكنم از اتاق بيرون بيايم.
«بردار بيارش.»
قدمهايم را بلند برميدارم كه زودتر برسم به ميز. برسم به تلفن، به روزنامه.
پشت ميز مينشينم. پاييز است، اما نارنجها هنوز براي سبز ماندن سماجت ميكنند. نور لطيف صبح افتاده روي گلهاي لاكي قالي. روزنامه روي ميز است. توي دلم گردابي ميخواهد همهچيز را ببلعد. يك قلپ چاي ميخورم. سرد و تلخ است. لبهايم جمع ميشود. نگاهم روي كلمهها و عكسها سُر ميخورد تا ميرسد به كادر كوچك پايين صفحه. از سر صبح هر بار نگاهش ميكنم، گرداب تندتر ميشود. توي كادر زني جوان كنار رديفي از درختهاي افرا، چشمهايش را ريز كرده و با تبسم به دوربين نگاه ميكند. كف دستهايم عرق كرده. وقتي سالار اين عكس را ميگرفت هم كف دستهايم عرق كرده بود. صداي قلبم را ميشنيدم. نميتوانستم زل بزنم به دوربيني كه او پشتش ايستاده بود. هنوز هم با ديدن عكس جايي توي سينهام خالي ميشود؛ انگار سالار آنجا روبروي عكس ايستاده.
زير عكس، يك كلمه درشت و سياه نوشته شده: «گمشده» و پايينش متني كوتاه: «به كسي كه صاحب اين عكس را بشناسد و با ما تماس بگيرد مژدگاني ميدهيم.»
قبل از هر كسي بايد به رحمان مژدگاني بدهم كه چند روز پيش از روستا خبر داد زمين سالار فروخته شده. همان روز رفتم روزنامه. گفتم گمشده دارم. عكس خواستند. اين عكس مال من و سالار است. چه فرقي ميكند كداميك از ما توي عكس هست يا نيست. برگشتم خانه ته دلم گرداب شروع به چرخيدن كرد.
ليلا نشسته روبرويم سعي ميكند سوزن چرخ خياطي را نخ كند. انگشتهايش باريك است و ناخنهايش بلند. ناخنهاي من كوتاه است. سالهاست بلند نميشود. ميجومشان. گاهي ميخواهم دلشورهام را بجوم، گاهي زمان را. اما نميشود. فقط خودم را ميخورم.
«چايي ميخوري؟»
«شما بشينيد. من ميارم.»
نور آفتاب كش آمده توي اتاق. رسيده لبه ميز، كنار صندلي. ميخواهد خودش را بكشد روي ميز، روي تلفن، روي عكس، روي درختهاي افرا كه توي عكس برگهاي ظريف پنجهايشان لابهلاي نور و نسيم بيقرار بود.
آن روز هوا بوي باران ميداد. در راهباريكه گلآلود ميان درختها قدم ميزدم. كفشهايم سنگين و صورتم از چسبناكي گلولاي جمع شده بود كه سالار سوار بر اسب كنارم ايستاد. خيره شد به من كه پاهاي لاغرم تا مچ گلي بود. بيحرف خم شد. دست انداخت زير بغلم و كشيدم روي اسب. نفسم بند آمد... منتظر بودم چيزي بگويد. سرزنشم كند. به رخم بكشد كه هنوز بچهام. گره بيندازد به ابروهاي پرپشتش و نگاه غضبآلودش را بدوزد به روبرو. كفريام كند كه باز بگويم بچه نيستم. بگويم ده سال اختلاف چيزي نيست. لب ور بچينم. رو بگيرم. اما چيزي نگفت. اسب تا رديف درختهاي افرا رفت. با همان دستي كه نگهم داشته بود، سُرم داد پايين. نفسم بالا آمد. گفت: «برگرد خونه.»
برنگشتم. زير درختهاي افرا نشستم. به اسب و سوارش چشم دوختم. رفتند. محو شدند. خيره به راه مانده بودم كه ديدم سالار پايه و دوربين به دست آمد. پرسيد: «عكس بگيرم؟»
روزنامه را ميبندم. ليلا سيني چاي و ظرف كلوچه را ميگذارد كنار دستم و ميرود سمت تاقه پارچه سفيد. گرداب توي دلم تند ميچرخد.
«تا كي ميخواي از رضا فرار كني؟»
بيخيال پارچه را متر ميكند. با لبخند ميگويد: «من كه فرار نميكنم. فقط دلم نمياد بهش بگم.»
تو دلت آمد. صاف ايستادي روبروي سالار. دستهايت را توي جيب بالاپوش پشميات مشت كردي. ناخنهايت را كف دستت فشار دادي و گفتي.
سالار خيره به رودخانه پرسيد: «حتما بايد بري تهرون؟»
زل زدم به اسبش كه هي پابهپا ميشد و گفتم: «مجبورم. وصيت خانومجونه.»
دهانه اسب را كشيد و همانطور كه ميچرخيد برود گفت: «خير پيش.»
ليلا قيچي انداخته به جان پارچه سفيد. دست ميبرم سمت عينكم و همينطور كه بلند ميشوم ميگويم: «بايد خودت بهش بگي. نميبيني چقدر دوستت داره؟»
«منم دوسش دارم. همه فكر ميكنن غربت رفتن براي من آسونه. آسون نيست. اما بابام آرزوش بود من برم درس بخونم و برگردم و به قول خودش سري توي سرا دربيارم. اونقدر براش مهم بود كه توي وصيتش بنويسه. من نميتونم بيخيال وصيت بابام شم.»
بهش بگو ليلا كاش بيخيال وصيت بابات شي.
چيزي نميگويم. ليلا همينطور كه لبه ملافه را تا ميكند تا زير سوزن بگذارد ميگويد: «يه مدت هردو دلتنگ ميشيم چند وقت بگذره يادمون ميره.»
بگويم دلتنگي مثل قير است؟ ميچسبد به قلب آدم. بگويم دلتنگي گاهي اصلا تمام نميشود؟ جدا نميشود از آدم. حتي وقتي ديگر هيچ حرفي نداري بزني، وقتي همه چيز تمام شده، ميبيني دلتنگي همانطور سخت و سياه چسبيده به قلبت. بگويم دلتنگي آدم را منتظر نگه ميدارد؟
حرف نميزنم. اولين قدم را كه برميدارم زانوي خشكشدهام درد ميگيرد. ميروم سمت مبل ته اتاق. پارچه بادمجانيرنگي كه براي كت و دامن از تجريش خريدهام، كنار جعبه نخ و سوزن گوشه مبل است. متر را از توي جعبه برميدارم. روبروي آينه گوشه اتاق ميايستم. گردنم را ميچرخانم و دست ميكشم روي پوستم. دور گردنم چند چروك كوچك افتاده. قرار بود دور گردنم، گردنبند فيروزهاي سالار باشد؛ تنها هديه سالار، هماني كه زير شكوفههاي درخت آلوچه گذاشته بود كف دستم و گفته بود: «عيدت مبارك.»
عينكم را ميزنم و متر را دور كمرم ميگيرم. ميكشمش زير بغلم [...] اندازه ميزنم. از توي آينه به تلفن روي ميز و دوباره به خودم نگاه ميكنم. با يك نفس شكمم را ميكشم تو و كمرم را صاف ميكنم. نيمرخ خودم را برانداز ميكنم. نگاهم از روي ريشههاي يكيدرميان سفيد شقيقهام ميافتد روي شكمم كه تو رفته. نفسم را ول ميكنم. شكمم برميگردد سرجايش.
«ميخوايد براي خودتون لباس بدوزيد؟ اندازه بزنم براتون؟»
متر را ميگذارم كنار آينه و برميگردم سمت مبل.
«نه به كارت برس.»
به تلفن نگاهي مياندازم و آلبوم عكس را از زير پارچه بادمجاني بيرون ميكشم. مينشينم و پاهايم را روي مبل دراز ميكنم. آلبوم را باز ميكنم. صداي خانمجان از توي عكس ميريزد بيرون.
«صاف بشين و به دوربين نگاه كن.»
جابهجا ميشوم. آلبوم را ورق ميزنم. ورق به ورق خانمجان پيرتر ميشود و من عاشقتر. به عكس آخرين سيزدهبهدر روستا ميرسم. سالار دستبهكمر، دورترين نقطه ممكن در كادر ايستاده. چهرهاش واضح نيست. پيش از گرفتن عكس برگه لولهشده لواشك را دادم دستش. با لبخند لواشك را گاز زد و دستبه دست كرد تا انگشتهايش را مك بزند. ترشي لواشك صورتش را جمع كرد. گفت: «ترشه اما از دست تو شيرينه.»
قند توي دلم آب شد و دهانم آب افتاد.
آب دهانم را قورت ميدهم.
«ميشه منم ببينم؟»
چرا دايم لبخند ميزند؟ پاهايم را جمع ميكنم. كنارم مينشيند. به عكس نگاه ميكند و ميپرسد: «شما كدوميد؟»
بگو هماني هستم كه موقع عكس گرفتن، دلش ميخواست به جاي دوربين به سالار زل بزند. هماني كه لبش را گاز گرفته و انگشتهايش توي هم مچاله شده. بگو هماني هستم كه قلبش از همه تندتر ميزد.
دست ميگذارم روي خودم. ليلا با لبخند كش آمده خم ميشود روي عكس و زير لب ميگويد: «آخي.»
چرا نميگويي برود خانه خودشان ملافهها را بدوزد؟
آلبوم را ميگذارم روي پايش، سرم را ميچرخانم سمت پنجره. باد به تن شاخههاي درخت نارنج پيچيده. بين برگها و نارنجها ولوله افتاده. ياد زلزله تابستان بعد از عكس ميافتم. تنم ميلرزد. دستهايم مشت ميشود.
يك شب، دستي روستا را مچاله كرد و به زمين كوبيد. از خانهها هيچ نماند و از آدمها نيمي زير خاك رفتند. بعضي جان بهدر بردند و از بعضي هيچ اثري پيدا نشد. از سالار و مادرش هم نشاني نبود. بعد از زلزله، اولينباري كه رحمان سياهپوش از روستا به تهران آمد، تعريف كرد از عمارت آنها هم مانند خانهباغ، مشتي آوار بهجا مانده است. زمين لرزيده بود، سالار را بلعيده بود، خانه باغ را آوار كرده بود و جان آقاجان را گرفته بود. من از گريه ميلرزيدم و رحمان تعريف ميكرد چقدر جنازه بينشان از زير آوار بيرون كشيده و خاك كردهاند. چند روز بعد از برگشتنش هم خبر داد از بعضيها شنيده سالار و مادرش قبل از زلزله آمدهاند تهران. تهران، اين برزخ بزرگ.
ليلا هر عكسي كه ميبيند يك «آخي»، «چقدر قشنگ بودين»، «واي اينجا رو» ميگويد. برميگردم به روزنامه نگاه ميكنم. گرداب تندتر ميچرخد.
«من بايد يه تلفن بزنم ليلا جان. تو هم كارت رو بكن ديرت نشه.»
نگاهش نميكنم اما ميفهمم آلبوم را ميبندد و بلند ميشود برود سروقت پارچههاي سفيد. ميروم كنار ميز و همانطور ايستاده گوشي را برميدارم. شماره ميگيرم. بوق... بوق... بوق... صداي رحمان را ميشنوم.
«سلام رحمان. چطوري؟»
«سلام بالام جان. خوبم، شما خوبين؟»
«خوبم. خبري نشد؟»
«والا ما خودمان هنوز نديدهيم كسي را. اما اكبر ميگد يكيدو بار از كنار زمينشان رد شدست چند مرد را ديده. اما چيزي نپرسيده.»
گرداب تندتر ميشود.
« نفهميده كيين؟»
«نه ببمجان. نگران نباشيد. صاحب زمين رفتست. نمدانم چهوقت برگردد. اما به اكبر گفتهم. ميرد خبر ميگيرد.»
«باشه.»
«راستي ببمجان حساب اينبار ميوه...»
نميگذارم ادامه دهد.
«باشه براي بعد. به شاهپسند سلام برسون.»
قطع ميكنم. صداي ترتر چرخ خياطي بلند ميشود. به دست ليلا نگاه ميكنم كه پارچه را تندتند جلو ميكشد. كج و معوج ميدوزد. باد و باران با هم چنگ انداختهاند به شاخهها و برگها و نارنجهاي سبز. پنجره را باز ميكنم. باد ميخورد به صورتم، ميپيچد لاي پرده و با صداي باران ميافتد توي صداي ترتر چرخ خياطي. ليلا دست از كار ميكشد و ميگويد: «واي چه هوايي.»
نگاهش نميكنم اما مطمئنم دوباره در حال لبخند زدن است. نفس عميق ميكشم. مثل همان نفسي كه زير باران جلوِ خانهباغ كشيده بودم و قاطي بوي خاك خيس، عطر گرم و تلخ سالار رفته بود توي سينهام. چشم باز كردم، نگاهم نشست توي نگاه سالار كه زير نمنم باران روبرويم ايستاده بود. گونههايم داغ شد. ميخواستم بدوم داخل خانه كه سالار گوشه پيراهنم را كشيد و گفت: «بمون.»
«سوري جون تا حالا عاشق شدين؟»
چيزي ميان سينهام ميجوشد. پخش ميشود توي دستهايم، توي گلويم، توي دلم. مثل همان روزي كه دلم لرزيد. بايد دربارهاش حرف بزني تا زنده بماند، حتي شده با خودت حرف بزني، بزن. سكوت، مثل مرداب است. همهچيز را خفه ميكند. وقتي شروع كني به حرف زدن، انگار دست و پا ميزني خودت را بكشي بالا و نفس بگيري. بيا بالا، نفس بكش.
«آره شدم.»
كف دستهايش را روي لبه پنجره ميگذارد و با لبخند پهني خودش را بالا ميكشد و ميپرسد: «جدي؟ كي؟ كجا؟»
جدي عاشق شده بودم. عصر يك روز تابستاني روي پشت بام. شاهپسند تازه با رحمان عقد كرد بود. پشتبام نشسته بوديم. او ليموعمانيها را توي سيني تاب ميداد و من تماشايش ميكردم. سيني تاب ميخورد و ولوله ميافتاد به ليموها و شاهپسند ميخواند: «ز من نگارم عزيزم خبر ندارد، به حال زارم عزيزم نظر ندارد.» صداي شيهه اسبي آمد. از لب پشتبام خم شدم ببينم چه خبر است. سالار روي اسب نشسته بود. نگاهش از در و ديوار خانهباغ بالا آمد و توي چشمهاي من نشست. هل شدم. پس كشيدم. برگشتم سمت شاهپسند. انگار دل من را توي سيني پيچوتاب ميداد.
«خواهش ميكنم بگيد... خواهش ميكنم.»
دلم پيچ و تاب ميخورد. نفس بكش. هل نشو. پس نكش. اينبار خم بمان و خوب نگاهش كن. بگو نميروم. بگذار گوشه پيراهنت توي دستش بماند.
«سرور جون...»
باد قطع و باران كم شده است. بوي خاك خيس پيچيده توي اتاق. درخت نارنج آرام ايستاده. پشت ميكنم به ليلا و ميروم سمت كمد ديواري و ميگويم: «چرخ خياطي رو بردار ببر خونهتون بقيه ملافهها رو بدوز.»
نميبينمش. مطمئنم ديگر لبخند نميزند. در كمد را باز ميكنم و چشم ميچرخانم بين طبقهها. صداي گرفته ليلا را ميشنوم. «دستتون درد نكنه سرور جون. خدافظ.»
برميگردم سمتش. پارچههاي سفيد برشزده را زير بغل زده. تاقه سبك شده را توي يك دست و چرخ خياطي را توي دست ديگرش گرفته. سر تكان ميدهم و لبخند ميزنم.
صداي در كه ميآيد جعبه كوچكم را كنج طبقه پاييني كمد پيدا ميكنم. ميكشمش بيرون و گردنبند فيروزهاي را برميدارم. جلوِ آينه ميايستم و ميبندمش دور گردنم. دست ميكشم روي آويز، روي چند خط باريك دور گردنم، روي خط محو لبخند كنار لبم. لبخندم كش ميآيد. دلم پيچ و تاب ميخورد. نفس ميكشم.