به اين فكر ميكنم كه چرا همه مرا ديوانه ميپندارند
موجي از نگاهت ميخواند
هومن حديدي*
تب و تاب انقلاب بود و انتقال من به خرمشهر براي دوره دكتري. درست همان سالي كه مادر گريه كرد و پدر هم انتفالي گرفت تا من تنها نمانم. با نخلستان و خرما و تب و تاب گرما تنها نبودم و رفاقت با آن جوان رشيد سيهچرده هم بود كه ردپاهاش بزرگتر از ما بود. مهر كه ميشد، صبحها به مدرسه ميرفت و قرآن تدريس ميكرد و غروبها ميآمد كتابفروشي عندليب كه پاتوق من و خيليهاي ديگر بود. بوي سرب و شعار و قهوه از محله ناصريه بلند ميشد. زمستان آن سال انقلاب شد و شرايط تغيير كرد. عطر و بوي ناهار مادر در دانشكده تبديل شده بود به تعطيلات نوروز و تورق كتابهاي درسي. بايد كاري پيدا ميكردم كه غم غربت دوباره گريبانگير چشمان مادر نشود. اين بود كه كتابفروشي عندليب شد محل كارم.
تعطيلات دانشگاهها به فرجام نميرسيد و ادامه داشت... كه با آن دو نيني مرموز آمدي و برادران كارامازوف خريدي و محكوم بيگناه. ميدانستم داستايوفسكي و تولستوي در خون تو جريان دارند. برعكس خودم كه كافكازده بودم. آن نگاه ابلق شبها مرا به نخلستانها ميبرد. يكبار پيش مادر اختيار از كف دادم و انگار اناري توي دلم تركيد. اناري كه طاقت نياورده بود و كارش به آبان نكشيده بود. پدر نگاهش را از پنجره به بيرون برد . شايد داشت به چيزي كه توي سرم بود، فكر ميكرد. شايد ميخواست نشاني آن دو چشم سياه را بداند يا از كسي بپرسد. دلم از خنده ريسه ميرفت. خودم را در حالتي ميديدم كه توي دستهام گل بود و روبان و تحفه و نبات و دري سفيدرنگ كه به رويم گشوده ميشد و تو نگاهم ميكردي... شب و روز غرق اين خيالها بودم.
قرارمان اول مهر بود. درست در چند قدمي خياباني كه روز بعد شد قرارگاه دشمن. روزي كه مرزها ميشكست. خوف همه شهر و آدمها را برداشته بود. با اين حال من در تمام آن روزها به فكر چشمهايت بودم كه لابد آب مثل كارون ازشان سرازير ميشد. ديوارها ميشكافتند و مارها بيرون ميريختند. اژدهاي دوسر كف بر دهان، رقصان و زهرآلود بود. رگبار بود و فرار و وحشت. نگاه مادر به در مانده بود. شده بودم گويي كه چوگانها بر سرش ميتاختند. از آن روز صدايي هنوز در سرم ميپيچد. صداي موجي كه مواجتر از اولين تماشاي تو بود. كساني شبيه تو با لباس سپيد و لبخندهايي بر لب، قهرمانم ميخوانند و من نميدانم اينها را در كدام داستان پيش از اين خواندهام. به اين فكر ميكنم كه چرا ديوار خانهتان را درست نميكنيد؟ آخر ممكن است مارها دوباره سرريز شوند! اصلا دور از آداب شهرنشيني است كه از لاي ديوار فرريخته وارد خانهتان شويم. به اين فكر ميكنم كه چرا همه مرا ديوانه ميپندارند؟ دوباره در ميزنم. مادر موهاي سفيدش را زير چادر پنهان كرده. راستي چقدر زمان بايد ميگذشت تا موهاي مادرم اينطور سفيد شود؟ تا برسيم به امروز. به اينجا كه مادر دستم را بگيرد و بگويد: پسرم آنها خيلي سال پيش از اينجا رفتهاند.* نويسنده نوجوان