دمي بيدلانه - 5
قناعتپرور عشق
مهرداد مهرجو
بيدماغي مژده پيغام محبوبم بس است
قاصد آواز دريدنهاي مكتوبم بس است
تا به كي گيرم عيار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلكوبم بس است
...سخت دشوارست منظور خلايق زيستن
با همه زشتي اگر در پيش خود خوبم بس است
- بيدل
از اين غزل بيدل روحيه قانع و خرسند بودن شاعر به كمترينها موج ميزند. رديف غزل يعني عبارت «بس است» به خودي خود بيانگر خرسندي گوينده از زندگي و قناعت به داشتههاست. بيدل در غزلي ديگر ناظر به همين روحيه قانع، خود را «قناعتپرور عشق» ميخواند:
«قناعتپرور عشقم مكن انكارم اي زاهد/ تو صد سبحه گرداني، من و يك نقطه خالش»
ابيات مورد بحث ما عاري از پيچيدگي لفظي است و لحن و بيان رواني دارد. اما اگر قدري محتواانديشانه بنگريم و مضمون آن را با منش انسان عصر جديد مقايسه كنيم، در خواهيم يافت كه فهم خرسندي بيدل از حيات و طبع قانع او براي ما انسانهاي معاصر دشوارست. چنانكه در ديگر شمارههاي دمي بيدلانه آورده و اشاره كردهام، مواجهه من با شعر بيدل و هر شاعر كلاسيك ديگر، به اين نحوست كه پي بركشيدن آموزههايي از زيستجهان آنها براي زندگي در عصر كنوني و نظر كردن به شعر آنها با توجه به شكافهايي است كه زندگي انسان جهان جديد را از انسان جهان سنت متمايز ميكند. «زندگي اينجايي و اكنوني» و به دنبال آن دست يافتن به خوشوقتي و خرسندي از خواستههاي بسياري از انسانهاي دوران مدرن و به گفته عموم روانشناسان از مهمترين مولفههاي سلامت روان به حساب ميآيد. ترديدي نيست كه نصيب بردن اين خوشوقتي بدون رضايتمندي از داشتههايمان در زمان حال محقق نميشود. فردي كه مدام درگير حوادث گذشته و دلمشغول آينده است، هرگز نميتواند به «زندگي اينجايي و اكنوني» دست پيدا كند. به تعبير سهراب سپهري: «زندگي آبتني كردن در حوضچه اكنون است». اما نكته اساسي اين است كه سيرابناپذيري و مصرفگرايي بشر معاصر امكان هر گونه خرسند بودن را از او سلب كرده است. خرسند گشتن از زندگي در گرو دلخوش بودن به داشتههايمان در زمان حال است و اين موضوع با زيستجهان انسان معاصر سازگار نيست. بسياري از مردمان زمانه ما بنا به اجبار نظام سرمايهداري، بيش از نيمي از 24 ساعت خود را به كار كردن براي كسب روزي اختصاص ميدهند. گويي ماهيت كار در جهان جديد، توليد كردن انواع و اقسام كالاها براي مصرف بيشتر است. به بيان سادهتر، در جهان ما توليد كالا از تقاضا و سطح نياز مردم پيشي گرفته است. نظام (هاي) سلطه براي جبران اين نقصان و سود مادي بيشتر، موجي از تبلغات را براي به فروش رساندن محصولات و كالاهاي غيرضروري بر پا ميكنند. چنين است كه فرهنگ مصرفگرايي و حرص به دست آوردن كالاها در انسان دوران ما نهادينه شده است و امكان خرسند بودن او را از داشتههايش سلب ميكند. بحث مصرفگرايي و نقد آن يكي از موضوعاتي است كه ذهن و ضمير انديشمنداني چون ماركس را به خود مشغول داشته است. پيداست كه سخن گفتن از اين موضوع مجالي فراختر ميطلبد؛ اما به نظرم با اين اشاره مختصر نيز ميتوانيم به غزل بيدل بازگرديم و نسبت آن را با جهان خود بسنجيم. رديف اين غزل يعني عبارت «بس است» براي انسان عصر مصرف، حامل درس مهمي است. انساني كه به ماشيني براي توليد و مصرف تبديل شده است و توان «بس گفتن» ندارد. انسان عصر جديد در چنبره «چرخه مستمر توليد براي مصرف و مصرف براي توليد» (به تعبير بيژن عبدالكريمي)، گير افتاده است. روزگاري انسانها به اندازه نياز خود ميكشتند و درو ميكردند؛ اما اكنون بسياري از كالاها، فراتر از نياز زمين توليد و روانه بازار ميشوند و با توجه به نهادينه گشتن فرهنگ مصرفگرايي ميان انسانها، به فروش ميرسند. اگر چه غزلي كه در ابتداي بحث از بيدل نقل كرديم، پيچيدگي لفظي زيادي ندارد؛ اما براي اهالي جهان جديد درك كردن قناعت و خرسندي او دشوار است و واژگاني بيمعنا مينمايد. حافظ شيرازي نيز در يكي از غزليات درخشان خود، روح خرسند انسان جهان سنت را با هنرمندي تمام ترسيم ميكند:
«گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس/ زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل ميبخشند/ ما كه رنديم و گدا، دير مغان ما را بس
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين/ كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم/ دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافي است/ طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس»
بايد در نظر داشت اين ما را بسي كه حافظ ميگويد از سر سيري و بيدردي نيست، بلكه در طبع شاكر و قانع او ريشه دارد. اگر به ما انسانهاي عصر مصرف دنيايي را بدهند «بس» نميگوييم. اين حرص به دست آوردن چيزها، اجازه نميدهد از داشتههايمان لذت ببريم. گويي آن قناعت حافظانه و بيدلانه كه قوامبخش خرسندي از هستي است، يكي از گمشدگان زندگي ما و بشر مصرفگراي معاصر است. خوش دارم اين بحث را با فقراتي از كتاب روزها اثر محمدعلي اسلامي ندوشن به پايان ببرم. فقراتي كه نويسنده در آن روحيه قانع مردم روستاي خود را چنين بيان ميكند:
«مردم ده توقع زيادي از زندگي نداشتند. همان نان بخور و نمير و كمي قاتق كه از گوسفند به دست ميآمد، كافي بود كه آنها را خشنود و خندان نگاه دارد. [....] حالت بياباني و عسرت و سختكوشي، غروري در آنها پديد آورده بود كه خود را نسبت به مردم شهر اگر برتر نميشمردند، لااقل زيردست نشمارند. شهريها را نازكنارنجي و متصنع و مضحك ميديدند كه چنانكه بايد انسانهاي محكمي نبودند، زيرا در طبيعت آزاد و زمختي بيابان زندگي نكرده بودند» نياز به تاكيد است كه اين سخنان ندوشن تحقير زندگي شهرنشيني نيست؛ بلكه نقدي است بر روحيه شهرنشينان در روزگار مصرفگرايي.