بيماري محمدرضاشاه (2)
مرتضي ميرحسيني
محمدرضاشاه سرطان داشت و تا مدتي اين بيماري را تقريبا از همه پنهان ميكرد. روايتي هست كه طبق آن شاه نميدانست و نميخواست بداند كه بيمارياش واقعا چيست. فرح ميدانست و اصرار ميكرد كه واقعيت، هرچه زودتر و به صراحت به شاه گفته شود. «گفتم به دو دليل بايد حقيقت را به او بگوييم. از نظر انساني، او احساس سلامت ميكند و به نظر نميرسد زياد بيمار باشد. وانگهي او كه بچه نيست. مردي است قوي كه ميتواند اين خبر را تحمل كند. از نظر سياسي هم او پادشاه كشور است و مسووليتهايي دارد. شما نميتوانيد موضوعي به اين بااهميتي را از او پنهان كنيد... براي من يك دوره واقعا دشوار بود. نميدانستم او ميداند يا نه. پزشكان با او گفتوگو ميكردند اما بيآنكه واژه سرطان را به كار ببرند. به جاي آن از واژههاي ساركوما (غده بدخيم) يا لنفوما (غده لنفاوي) استفاده ميكردند. شبها شوهرم با من صحبت و چند جمله آنان را نقل ميكرد. روز بعد به ديدار پزشكان ميرفتم، ميپرسيدم: به او چه گفتيد؟ آنها پاسخ ميدادند: همهچيز را به او گفتيم ولي واژه سرطان را به كار نبرديم. بدينسان تمام پاسخهاي من با آنچه پزشكان به او گفته بودند تطبيق ميكرد. گاهي فكر ميكردم شايد او ميداند و نميخواهد كه من بدانم. مدت مديدي اين بازي ادامه داشت. شوهرم ميگفت ما نبايد حقيقت را به هيچكس بگوييم. آنگاه پزشكان از من تقاضاي ملاقات ميكردند و سپس او از من ميپرسيد: به نظر تو چرا اين همه قرص به من ميخورانند؟ و من پاسخ ميدادم: چون خون تو به اندازه كافي پلاكت توليد نميكند. يا چيزي از اين قبيل. بنابراين مدتي طولاني وضع بدين منوال بود و هيچكدام واژه سرطان را به زبان نميآورديم. براي من شگفتآور بود، از خودم ميپرسيدم چگونه من نام بيماري والدنستروم يا لنفوما را آوردم و او كنجكاوي نشان نداد؟» حتي در دربار و محافل وابسته به آن، به دستور دكتر ايادي پزشك شخصي شاه، آوردن نام اين بيماري ممنوع شده بود. البته شاه چند پزشك فرانسوي را براي درمان بيمارياش به خدمت گرفت. مهمترين اين پزشكان ژرژ فلاندرن، يكي از اعضاي كادر درمان بيمارستان سنلويي پاريس بود كه به گفته خودش از اواخر سال 1974 هر پنج تا شش هفته يك بار، مخفيانه به تهران پرواز ميكرد و به ديدن شاه ميرفت. او بعدها در مصاحبهاي گفت براي معاينه و معالجه شاه، رويهمرفته 35 بار به تهران سفر كرد. تا مدتي به نظر ميرسيد بدن شاه به درمانهاي پزشكان جواب داده و بيمارياش مهار شده است. اما بعد از خروج اجباري او از كشور (ژانويه 1979) و انقلابي كه سلطنتش را سرنگون كرد، بيماري او دوباره، اينبار با شدت بيشتري برگشت. در روزهاي اقامت در باهاما، شاه غده برجستهاي روي گردنش احساس كرد. آن را به دكتر پيرنيا، پزشك اطفال كه خانواده سلطنتي را همراهي ميكرد نشان داد. پيرنيا ترسيد و موضوع را تلفني با دكتر فلاندرن در ميان گذاشت. فلاندرن در خاطراتش ميگويد بيدرنگ به باهاما رفتم و به كمك دكتر پيرنيا، با عمل جراحي غده را از گردن شاه بيرون كشيدم؛ بيماري به خون و مغزاستخوان نرسيده بود، اما به شاه گفتم بايد بيشتر از گذشته زيرنظر پزشكان بماند و تن به شيميدرماني و پرتودرماني بدهد. شاه ابتدا مخالف چنين درمانهايي بود، زيرا بيمارياش علني ميشد. «او ظاهرا گمان ميكرد هنوز ميتواند در جريان وقايع ايران نفوذ داشته باشد. به من گفت هنوز خيليها به من وفادار ماندهاند كه بفهمند بيمار هستم، روحيهشان ضعيف خواهد شد. آيا نميتواني همچنان، مثل قبل معالجه پنهاني را ادامه بدهي؟» فلاندرن به اكراه پذيرفت كه درمان را سه ماه به تاخير بيندازد. (ادامه دارد)