داستان آن كوههاي آجري
ابراهيم عمران
همه چي از آنجايي شروع شد كه بنزين تموم كرده بوديم. انتهاي شب بود. خلوتي كه دلت نميخواست تموم شه. پمپ بنزين هم خلوت بود. با اينكه وسط شهر بود ولي خلوتي آن وقتش هم به چشم مياومد. مدتها بود دو نفري بيرون نرفته بوديم. آن شب پسرمون موند پيش خالهاش. زديم به جاده و كمي از شهر دور شديم. تا گرمسار رفتيم. كوههاي كنار جاده گرمسار، هميشه برامون شكل خاصي بود. هيچوقت هم متوجه رنگ آجري مانندش نشديم. كمي كنار جاده مانديم. اهل چاي و نوشيدني نبوديم. فقط به اطراف نگاه ميكرديم. موزيكي هم پخش ميشد. شايد باور اينكه همه ميرفتن اول جاده چالوس و هراز و ما مياومديم اينجا، براي خيليها تعجببرانگيز بود. آروم آروم براي همه مشخص شد كه ما طور خاصي به زندگي نگاه ميكنيم. بعضيها با ما همدل بودند و برخي هم با نگاهشون ميفهموندن كه فكر و ذهنمون همهپسند نيست. آخه جفت روزنامهنگار بوديم. ذهنيتي رويايي و شايد ايدئاليستي. از اصل داستان دور نشيم. پمپ بنزيني كه باكمونو پر كرديم؛ از آن مكانهايي بود كه دور و برش پر كافه و مغازههاي لباس زنانه بود. هيچ فكرشو هم نميكردم يهو اون وقت شب ببينمش. اونم تو خلوت شب. و عدل ماشين روبهرويي. يهو سلام كرد. موندم، در حقيقت شوكه شدم. گفتم سيما تويي؟ گفت فكر ميكني نيستم! لبخندي بر لبش نشست. همون تبسم هميشگي. فريبا پياده شد. سلام كرد. سيما حسابي تحويلش گرفت. گفت چه ميكني با اين شوهر روياپردازت؟ هنوز هم تصورگراست؟ فريبا گفت روياهاش ديگه از حد تصور معمولي گذشته. منم ديگه عادت كردم. ديروز ميگفت چي ميشد فلان وزير يه روز سر زده مياومد خونمون و صبحانه پيش ما ميخورد؟ گفتم خب از كجا بايد خونمونو بلد باشه؟ گفت وزير بايد همه خونههاي روزنامهنگارها رو بلد باشه. گفتم بلد باشه كه چي بشه؟ گفت بشينه گهگاهي باهاشون گپ بزنه. فريبا گفت پس بهتر نشد كه هيچ؛ ماليخولياييتر هم شده! هر دو خنديدن. منم لبخندي زدم. اصلا يادم رفت از سيما بپرسم آن وقت شب آنجا چي كار ميكرد. هر چند سوال نامعقولي بود. دلم ميخواست بيشتر ازش ميدونستم. چند سالي بود خبري نداشتم. از وقتي كه فريبا و سيما سر قضيه داداش سيما از هم دلخور بودن؛ منم نخواستم ارتباطي بگيرم. فريبا مدتي با برادر سيما همكار بود. دو خط فكري جدا بودن. ولي احترام همو داشتن. تا اينكه فريبا با من آشنا شد. من آنچنان از برادر سيما خوشم نمياومد. سيما هم اينو ميدونست. سر يه مهموني كه به فريبا تيكه پروند؛ و منم حسابي از خجالتش در اومدم، ديگه ارتباطي نداشتيم. هر دو از اون روزنامه اومديم بيرون. برادر سيما سرويس عكس بود. فريبا هم سرويس هنري. منم اقتصادي. سيما هم امور مالي روزنامه بود. برادر سيما براي گزارش همراه فريبا ميرفت. رسمي كه سالها در روزنامهها مرسوم بود. براي تهيه گزارش از جشنواره فيلم كوتاه به اصفهان رفتند. قرار بر اين بود كه يه شب بمونن. فريبا دوستي در اصفهان داشت. برادر سيما هم گفت ميره مسافرخونه يا هتلي ارزونقيمت. روزنامه اينقدري پول نداشت كه هزينه هتل بده. فقط رفت و آمد. اونم با اتوبوس. گزارش كه گرفته شد براي برگشت بليت رزرو كرده بودند. خب جوي دوستانه بين مطبوعاتيها هستش معمولا و به اسم كوچيك همو صدا ميزنن.
فريبا برگشت گفت مسعود تو چرا تو اون مهموني برخورد بدي با من داشتي؟ مسعود گفت كه نامزدت كه از خجالتم در اومد! گفت تو بگو چرا؟ مسعود گفت راستش سيما دلداده منصور شده بود. شب و روزش منصور بود و بس. فكر ميكرد من متوجه نميشم. البته منصور نه اينكه ندونه؛ نه، ولي نميخواست دم به تله بده! تازه با تو آشنا شده بود. البته حق هم داشت. درسته خواهرمه ولي اخلاق بدي داره؛ ول كن ماجرا نميشه تا تهش ميره. گفتم خب اينا رو كه خودم هم ميدونستم. يعني هم منصور گفته بود و هم خودم حس كرده بودم. بعدشم براي من منصور اينقدري سالم و دلپاك بود كه زياد مهم نيومد. تو بگو دليل برخورد بدت چي بود؟ مسعود كمي مكث كرد. آبي نوشيد. به پنجره خيره شد. گفت ميشه نگم؟ فريبا گفت اگه نگي از همينجا پياده ميشم و نه من نه تو! مسعود گفت داستانش طولانيه. سيما ميخواست بره خارج. البته جور نميشد. يه روز برگشت گفت يه طرحي دارم. گفتم طرح يا نقشه؟! خنديد. گفتم من نيستم. گفت تو كه نميدوني چيه. گفتم نميخوام بدونم. اينقدري اصرار كرد كه گفتم بگو. گفت يه مهموني ميگيرم و فريبا و منصور رو هم دعوت ميكنم. فقط تو بايد تا ميتوني به فريبا تيكه بپروني! گفتم آخه براي چي؟ گفت كاريت نباشه. آخه خواهرم بود. منم راستش زياد دل خوشي از منصور نداشتم. نه اينكه به خواهرم پا نميداد، نه، بيشتر از اينكه تو روزنامه همه ازش راضي بودن! فريبا گفت خب اين كجاش بده؟ مسعود گفت حالا چرايياش بماند. فريبا گفت اصل داستان چي بود؟ مسعود گفت خواهرم يه جورايي براي منصور پاپوش درست كرده بود. البته هيچوقت اجراش نكرد. هيچوقت هم منصور متوجه نشد. اون شبي كه هم من به تو پريدم نقشه سيما بود. خواست كاري كنه كه منصور به من گيره بده و زد وخورد بشه. اگه اين جوري ميشد اون قصد داشت زنگ بزنه پليس. اون شب يادته كه همه جور بساطي پهن كرده بود. كلي خرجش شده بود. فقط براي اينكه منصور گير پليس بيفته. فريبا گفت خب هدفش چي بود؟ چون منصور بهش پا نداده بود؟! مسعود گفت ادامه نديم بهتره. فريبا هم ديد كش ندن شايد به صلاح باشه. تموم كردن بنزين باعث شد يه بار ديگه سيما را ببينيم. فريبا هم كل داستان رو جوري تعريف كرد كه من نگرشم بدتر نشه. منم نخواستم ذهنمو درگير كنم. آخه بين من و سيما داستاني بود كه ديگه نه مسعود ميدونست و نه فريبا كه بيارتباط به كوههاي گرمسار نبود. كه حتي به فكر فريبا هم نميرسيد. شايد سيما حق داشت بابت همه كارهايش. اي كاش كوهها هم...