بيا زندگي كنيم
محمد خيرآبادي
بيدار شد. احساس كرد از اتاق بچهها صدايي ميآيد. شبيه صداي پچ پچ دخترها و ريز ريز خنديدنشان. اتاق تاريك تاريك بود. خواست از جا بلند شود. آرام دستش خورد به نرمي پتوي زنش. پتويي كه در روز نارنجي بود و در شب سياه. زن تكان خورد و پتو را جمع كرد زير تنش. مرد گفت: «ميشنوي؟» زن گفت: «نكنيد! خسته شدم از دستتون. به باباتون ميگم» و چرخيد رو به ديوار. مرد با دقت بيشتري به صدا گوش داد. ضعيفتر از قبل بود. خواب زن عميق شده بود و صداي نفسهاي سنگينش افتاده بود روي صدايي كه از اتاق بچهها ميآمد. از تخت آمد پايين. تخت جيرجير كرد. زن دوباره پهلو به پهلو شد و نامفهوم چيزهايي گفت: «حق نداري... ديگه نميذارم...». زير پاي مرد سراميكها از سرما لرزيدند. يكي در ميان لق بودند. زن دوباره با صدا جابهجا شد. مرد يك دستش را جلو گرفته بود و كورمال كورمال ميرفت. دستش خورد به دستگيره در. آن را داد پايين. صداي خشكي از آن بلند شد. زن گفت: «ميرم ... اين زندگي نيست». مرد رفت بيرون در ايستاد. هنوز صداي نرم و لطيف دخترها ميآمد. راهروي كوتاه را تا دم اتاق بچهها روي سرپنجههايش طي كرد. زن كمي بلندتر گفت: «هيچوقت منو نديدي... انگار كه نيستم». در اتاق بچهها چراغ خواب كمنوري روشن بود. مرد وارد اتاق شد. بچهها خواب خواب بودند. صداي نفسهاي تندشان كه در هم ميپيچيد، شبيه شده بود به پچ پچ. ناگهان پايش رفت روي يك مهره، مهرهاي باز شده از يك اسباببازي. درد تا كمرش بالا آمد. صدايي كنترل شده از دهانش بيرون داد: «آخ». نشست. دختر بزرگتر گفت: «نميدم... هر چي من ميگيرم تو همونو ميخواي» و پتوي رنگينكمانياش را با دست زد كنار. مرد به دخترها نگاه كرد. هميشه دوست داشت دو دختر داشته باشد و حالا داشت. دختر كوچكتر قيافهاش را در هم كرد و به رواندازش لگد زد. گفت: «بيادب». مرد بلند شد رفت بالاي سر دختر بزرگتر. روي ديوار پر بود از كاغذ چسبيهاي رنگي كه با دستخط شكسته يك كلاس اولي روي هر كدام از آنها چيزي نوشته شده بود: «خاطره»، «ترانه»، «گل»، «دوست من نياز»، «دوست دارم زندگي رو». روي يك برچسب بزرگ صورتي نوشته بود: «مامان و بابا» و دور تا دورش قلب كشيده بود. مرد برگشت به اتاقش. وسط تخت دراز كشيد، تنهاي تنها. چشمش را به سقف دوخت. دستش را كامل از هم باز كرد. دست چپش را گذاشت روي پتوي نارنجي كه سه ماه بود هيچ كسي آن را دور خودش نپيچيده بود. با خودش گفت: «ميرم بهش ميگم برگرد. بيا اينبار واقعا زندگي كنيم.» و خوابيد.