كارت پايان خدمت...
بامداد لاجوردي
طبق يك قانون نانوشته سربازها هرقدر به پايان خدمتشان نزديك ميشوند، كارشان راحتتر ميشود. مثلا كمتر نگهبان ميشوند يا در نگهبان كارهاي راحتتري برعهدهشان ميگذارند. كمتر تنبيه ميشوند و سختي ميكشند. البته يك دليلش اين است كه راههاي فرار را ياد ميگيرند و از تهديدها كمتر ميترسند. به قول سربازها «به نكشي ميافتند» كسي كه به نكشي ميافتد دل و دماغ كار كردن ندارد و خيلي خط و نشان فرماندهان را جدي نميگيرد.
دو، سه روزي مانده بود تا خدمتم تمام شود. رفتم نامه مربوط به امضاي تسويه حساب را بگيرم. در پادگان سرباز رابطه پولي با هيچ بخشي ندارد اما به هر حال بايد بخشهاي مختلف اين نامه را امضا كند تا تاييد كنند سرباز چيزي امانت نزد خود يا تعهدي انجام نشده به پادگان ندارد.
گاهي اوقات، برخي كادريها بدقلقي ميكنند و راحت امضا نميكنند. بهانه ميگيرند كه الان وقت ندارند يا بايد بررسي كنند يا چيزي ميگويند كه كار سرباز به گير و گرفتاري ميخورد. همين رفتارها سربازها را كلافه و عصباني ميكند. به چشم ديدم برخي از كوره در ميروند و با اضافه خدمت دقيقه نودي خود را گرفتار ميكنند.
اوضاع براي من تقريبا راحت گذشت. جز يك مورد مابقي قسمت راحت امضا كردند. عجيب بود كه مسوول آن قسمت با اينكه هيچ شناختي از من نداشت اما بهانه ميگرفت كه بايد بررسي كند.
امضاها را جمع كردم و نامه را همراه ساير مدارك مورد نياز تمام و كمال تحويل واحد امور وظيفه دادم. از مسوول امور وظيفه پرسيدم كه كارت پايان خدمت چند روز آينده به دستم خواهد رسيد، گفت احتمالا تا نه روز ديگر. اول به نظرم عبارت «تا نه روز ديگر» خيلي به نظرم خوش آمد اما انتظار سختي بود. ساعتها را شماره ميكردم و اميدوار بودم همين روز اول پستچي زنگ خانه را بزند.
از صبح تا غروب منتظر پستچي بودم. مهماني نميرفتيم و صداي تلويزيون را كم نگه ميداشتم تا مبادا زنگ در را نشنوم. هيچوقت خانه را خالي نميگذاشتم تا مبادا پستچي بيايد و برود.
يك روز دمدماي غروب بود كه زنگ در زده شد. نميدانم چرا بيتفاوت بودم. دوباره زنگ زده شد و باز توجهي نكردم و از محبوبم خواستم جواب بدهد. او هم برخلاف معمول به درخواستم بياعتنايي كرد. اين كارش عادي نبود؛ در رابطه ما اين مسائل كمتر پيش ميآمد. با كلافگي سراغ آيفون رفتم كه ديدم پستچي پشت در مانده.
پستچي كارت پايان خدمتم را آورده بود. باورم نميشد كه 21 ماه با همه قصههايش تمام شده باشد. اما در همان لحظه يك قصه براي هميشه بازماند: هنوز فكر ميكنم كه صبح زماني كه من سركار بودم، پستچي آمده ولي محبوبم از او خواسته تا عصر بيايد تا خودم كارت را تحويل بگيرم. او اينقدر باهوش بود كه چنين سناريويي را طراحي كند. بارها از اين كارها كرده بود به همين دليل همچنان مشكوكم به آن بياعتنايي براي جواب دادن آيفون مشكوكم. هرگز سمج نشدم تا بپرسم كه اين مساله يك اتفاق بود يا سناريويي از پيش طراحي شده! دل خوشم كه سربازي را با يك داستان عاشقانه تمام كردهام.