• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5342 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۱۴ آبان

نفس‌هايي كه به شماره افتاد!

مهرداد حجتي

نهم آبان ۵۷ سالروز تولد وليعهد بود. هر سال آن روز را جشن مي‌گرفتند. اما آن‌روز از اين خبرها نبود. به جاي آن مردم در خيابان‌ها عليه شاه شعار مي‌دادند. مدت‌ها بود وضع اين‌گونه بود. تظاهرات عليه شاه همه‌گير شده بود. تقريبا هيچ شهري نبود كه در آن تظاهرات نباشد. مركز همه توجه‌ها اما پايتخت بود. خصوصا دانشگاه تهران كه آن روزها كانون اصلي همه اين اعتراضات بود و من كه تازه به دانشگاه آمده بودم، به ناگاه با فضايي پر جنب و‌جوش روبه‌رو شده بودم كه در هر سوي آن گروهي از دانشجويان پرحرارت در حال بحث با يكديگر بودند. گروهي چپ‌هاي ماركسيست و گروهي مذهبي كه البته در آن روزها بيشتر متاثر از سخنان دكتر علي شريعتي بودند. گروهي هم فقط تماشاگر و‌ شنونده بودند. آن فضا براي همه تازگي داشت. اصلا همه آن روزها و لحظه‌ها براي همه تازگي داشت. تا پيش از آن هرگز اين‌گونه كسي جرات نمي‌كرد آشكارا از شاه و حكومت انتقاد كند. حالا اما در هر نقطه از شهر و حتي كشور، اين‌گونه تجمعات و بحث‌ها عادي بود. هر چند هنوز حكومت اين انتقادها را نپذيرفته بود. خصوصا شاه كه همه هست و نيست كشور را به خود وابسته كرده بود. كسي كه طبق قانون اساسي مشروطه فقط حق سلطنت داشت نه حكومت، سال‌ها بود كه داشت حكومت مي‌كرد و در همه امور نيز راي و سليقه خود را اعمال مي‌كرد. پس از كودتاي ۲۸ مرداد ۳۲، همه مي‌دانستند كه او از مردم كينه به دل گرفته است، به خاطر هواداري از مصدق و تظاهراتي كه عليه او به راه انداخته بودند. او در طول سي و‌ چندسال سلطنت، مدام دستگاه امنيتي خود را توسعه داده بود و فضاي سياسي را بسته بود. او حتي روزنامه‌اي به دلخواه خود راه انداخته بود تا اقدامات او را با نگاه مثبتي بازتاب دهد. او مبلغ قابل توجهي در اختيار «مصباح‌زاده» قرار داده بود تا روزنامه كيهان را بنيان نهد. او در همه سال‌هاي سلطنت ترجيح مي‌داد امور دلخواه خود را بدون در نظر گرفتن آراي مردم، پيش ببرد. هر چند كه به گمان خود، آن ايده‌ها، ايده‌هاي پيشرويي بودند و مي‌توانستند كشور را به پيش ببرند. اما مردم به دلايل گوناگون، ديگر اعتمادي به او نداشتند. سازمان اطلاعات و امنيت كشور يا همان ساواك نزد مردم، تبديل به دستگاه مخوف و ‌ترسناكي شده بود كه جز سركوب، كار ديگري نمي‌كرد. مردم به جاي احساس امنيت، بيشتر مي‌ترسيدند. داستان‌هايي از داغ و درفش زندانيان سياسي، دهان به دهان مي‌گشت. داستان‌هايي كه بيشتر شبيه افسانه بودند. اما بعدها با روايت‌هايي مستند معلوم شد كه حقيقت داشته‌اند. پليس هم چندان محل اتكاي مردم نبود، چون از پليس هم داستان‌ها و‌ روايت‌هايي شنيده مي‌شد كه نشان مي‌داد اين دستگاه هم فاسد شده است. دستگاهي كه در كنار دستگاه امنيتي كشور، در سركوب اعتراضات مشاركت داشت. آن روز نهم آبان ۵۷، مثل همه روزهاي قبل، در حياط دانشگاه ميتينگي با حضور دانشجويان منتقد بر پا بود. من نيز همچون همه دانشجويان، پرحرارت، اين گردهمايي‌ها را دنبال مي‌كردم. بيشتر كنجكاو بودم، چون همه‌چيز برايم تازگي داشت. محيط دانشگاه، بحث آزاد ميان طيف‌هاي مختلف، سخن گفتن از ايده‌هاي تازه، تقابل ايدئولوژي‌ها و كشف مفاهيم نو، همه آن فضا را برايم جذاب مي‌كرد. بيرون از صحن دانشگاه هم تظاهرات پراكنده برپا بود. آن روز پس از متفرق شدن آن تجمع دانشجويي، با يكي از دانشجويان پزشكي راهي كتابفروشي‌هاي روبه‌روي دانشگاه شدم. پيراهن چهار خانه سياه و سفيد‌‌، شلوار جين مشكي به تن و كفش كلارك به پا داشتم. مجله «سپيد و سياه» هم در دستم بود. عكس «فرخي‌يزدي» با لب‌هاي دوخته روي جلدش بود. اتفاقي كه واقعا براي آن شاعر آزاديخواه رخ داده بود. در آن روزها، مجلات توقيف شده، يك به يك آزاد مي‌شدند و اين امكان را مي‌يافتند تا بتوانند آزادانه مطلب منتشر كنند، اما نه مطلبي عليه شاه. هنوز شرايط به گونه‌اي نبود كه بتوان آزادانه عليه راس حكومت نوشت. اگر انتقادي بود در همان تجمعات و‌ تظاهرات عليه او گفته مي‌شد.  شعار «مرگ برشاه» هم رفته رفته همه‌گير شده بود. ديوارنويسي و عكس‌هايي كه با شابلون شبانه بر ديوار‌ها نقش مي‌بست. پياده‌راه روبه‌روي دانشگاه هم شلوغ بود.
همراه «شهداد مجد»، روي پله كوتاه يكي از كتابفروشي‌ها كه كركره‌اش بسته بود، نشسته بودم كه ناگاه يك جيپ ارتشي كنار جدول ايستاد، يك افسر همراه با دو درجه‌دار «ژ - سه» به دست از آن پياده شدند و يك‌راست به سوي ما آمدند. افسر خيره در چشمان حيرت‌زده من گفت: «تو» من با همان حالت حيرت گفتم: «من؟!» او گفت: «بله، تو، بلند شو» به شهداد دوست دانشجوي پزشكي‌ام نگاه كردم. ترسيده بود. فقط من را خطاب قرار داده بودند. برخاستم. آن دو گروهبان مسلح پشت سرم قرار گرفتند و مرا در پي آن افسر كه پيشاپيش راه مي‌رفت به سوي جيپ روانه كردند. دو درجه‌دار مسلح، در صندلي عقب در دو سويم نشستند و آن افسر هم در صندلي جلو كنار راننده نشست. مرا سواره، چندباري در همان «خيابان شاهرضا» گرداندند. سپس در خياباني همان نزديك، كنار يك خودروي نظامي ديگر توقف كردند و مرا تحويل افسري ديگر دادند. چشم‌هايم را بستند. به دستانم دستبند زدند و به نقطه‌اي نامعلوم بردند. جايي كه حياط داشت و گروهي از همسن و سالان من را به ميله‌هاي پنجره‌هايي مرتفع در دور تا دور حياط با دستبند بسته بودند. وضعيت به گونه‌اي بود كه يك دست همه را با دستبند به نقطه‌اي از آن پنجره بسته بودند تا آنها نتوانند به راحتي كف پاي‌شان را زمين بگذارند . همه روي پنجه ايستاده بودند. به ظاهر وضعيت غير قابل تحملي بود. چشم‌بندم را به هنگام ورود به آن مكان برداشته بودند. لحظه‌اي بعد مرا به اتاق بازجويي بردند. تا آن زمان هرگز «سين جيم» نشده بودم. آنجا بود كه فهميدم «سين جيم» يعني چه؟ افسري كه از من بازجويي مي‌كرد. خودكار در دست، رديف در صفحه دفتري بزرگ، زير هم «سين» و «جيم» نوشته بود و قرار بود روبه‌روي آنها را با دو رنگ خودكار پر كند. او سوالات كليشه‌اي‌اش را روبه‌روي «سين» مي‌نوشت و در برابر «جيم» هم بي‌اعتنا به توضيحات من، جواب دلخواهش را مي‌نوشت. او هربار مرا وادار به انگشت زدن زير آن جواب‌ها مي‌كرد. او از سوي من نوشته بود كه در «اغتشاشات» عليه حكومت شركت كرده‌ام و به سوي ماموران حكومت سنگ پرتاب كرده‌ام كه منجر به شكستن سر و دست يكي از آنها شده است! چيزي كه تا آن لحظه حتي به آن فكر هم نكرده بودم! اين بازجويي به حدي براي من جوان، عجيب بود كه مدام تصور مي‌كردم، همه اين وقايع را در خواب مي‌بينم. چيزي شبيه يك كابوس كه بالاخره با بيدار شدن، پايان خواهد يافت. اما با انتقالم به يك سلول تنگ و باريك متوجه شدم كه همه اين رخدادها، واقعي است. در آنجا، در اتاقي به عرض يك متر و طول دو تا سه متر، چهارده نفر را جا داده بودند. هيچ‌كس نمي‌توانست در آن فضاي تنگ ‌و باريك حتي دقايقي بنشيند. همه در حالت ايستاده، در حالي كه دم و بازدم، يكديگر را تنفس مي‌كرديم قرار گرفته بوديم. سرتا پاي همه خيس عرق بود و فضاي دم‌كرده و شرجي آنجا حال همه را دگرگون كرده بود. در آن ميان يك زنداني حالش بد بود. او مدام از درد به خود مي‌پيچيد. نامش «خسرو محبي» بود. از همه ما مسن‌تر بود. با آه و ناله گفت كه او را زير مشت و لگد گرفته‌اند و چندباري با پوتين، به شكمش لگد زده‌اند.
رنگش پريده بود. صدايش به سختي در مي‌آمد. تنها دريچه فلزي آن سلول هم از بيرون باز مي‌شد. در فولادي ضخيمي، ما را از حياط جدا مي‌كرد. محكم به در كوبيدم. با فرياد كمك خواستم. دقايقي بعد يك سرباز پشت دريچه ظاهر شد. تذكر داد كه سر وصدا نكنم. ملتمسانه از او خواستم تا هم‌سلولي‌ام را به هواي آزاد ببرد تا شايد حالش بهتر شود. اعتنا نكرد. رفت. دقايقي بعد حال «خسرو» رو ‌به وخامت گذاشت. او به سختي نفس مي‌كشيد. ضربان قلبش به شماره افتاده بود. اين‌بار، آنقدر با كوبيدن به در، سر و صدا به راه انداختم تا اينكه پس از لحظاتي، دريچه گشوده شد. اين‌بار، يك درجه‌دار، با سبيل پرپشت، در قاب كوچك آن دريچه ظاهر شد. سرآسيمه گفتم: «دارد مي‌ميرد. حالش بدتر شده» يكي از هم‌سلولي‌ها گفت: «نفس نمي‌كشه» اين را دو يا سه بار با صداي بلند و لرزان گفته بود. او گوش روي سينه خسرو چسبانده بود تا صداي ضربان قلبش را بشنود. سينه‌اش تكان نمي‌خورد. مردد گفتم: «مرده؟!» و همه تنم لرزيد. گروهبان هنوز پشت دريچه بود. صداي باز شدن در را شنيدم. او سربازها را صدا زد. خسرو ميان پاهاي ما كه حالا همه ايستاده بوديم، كف سلول دراز به دراز افتاده بود. به زحمت زانو زدم. دستش را در دست گرفتم. هنوز گرم بود. نبضش نمي‌زد. سينه‌اش از تكان ايستاده بود. سربازها به سرعت بدن بي‌جان خسرو را بيرون كشيدند و در را دوباره بستند. درون سلول، حال همه از اين رخداد بد شده بود. اتفاق ‌ناگواري بود. به گمانم ديافراگمش بر اثر ضربه شديد پاره شده بود و بر اثر خونريزي داخلي حالش به هم خورده بود. شايد هم واقعا مرده بود. حالا ديگر پاسي از شب گذشته بود. نه از آب خبري بود و نه غذا. همه را گرسنه ‌و تشنه نگه داشته بودند، آن‌هم با آن وضعيت وخيم. هم‌سلولي‌ها قرار گذاشتند به شكل نوبتي تعدادي بايستند تا تعدادي ديگر بتوانند در حالت نشسته قدري استراحت كنند. نيمه‌هاي شب بود كه در سلول باز شد. سراغ من آمده بودند. در اتاقي، گوشه حياط، گروهي لباس شخصي انتظار مرا مي‌كشيدند. مجددا مرا دستبند زدند و روي دو زانو نشاندند. كفش‌هاي بدون بند و جوراب‌هايم را از پا در آوردند. يك لوله از كمد ديواري اتاق در آوردند و از لولاي شكل گرفته ميان آرنج و زانوي خم شده‌ام، گذراندند. هر دو سوي لوله را كه بلند كردند سر من به زير چرخيد و كف پاهايم بالا رفت. دو سوي لوله را به لبه يك ميز تحرير و پشتي يك نيمكت كه از حياط آورده بودند، تكيه دادند و اينچنين مرا ميان زمين و آسمان معلق كردند. حالا كف پاهايم جلو چشمان‌شان بود. معلوم بود اين يكي از شيوه‌هاي معمول اعتراف‌گيري آنهاست. فشار غير قابل تحملي به مچ هر دو دستم وارد مي‌شد. پنج نفري گرد من حلقه زده بودند. لحظه‌اي ديگر، مردي مسن با لباس نظامي به اتاق وارد شد. نمي‌دانم چه درجه‌اي داشت اما هر چه بود به نظر مقام بالايي داشت. همه به احترام او خبر‌دار ايستادند! او بي‌اعتنا به همه يك راست به سوي من آمد، كف كفش براقش را روي گلويم گذاشت. فشار داد و گفت: «امشب بايد همه‌چيز را بگويي!» با همان ترس، در حالي كه صدايم به زحمت از زير فشار پايش در مي‌آمد، گفتم: «چه چيز را؟» محكم‌تر فشار داد . گفت: «همه‌چيز» و اشاره كرد كه شروع كنند. لحظه‌اي بعد با نخستين ضربه هولناك كابلي كه به كف پاهايم خورد، منظورش را فهميدم. تا مغز استخوان، تنم تير كشيد. ضربه‌ها يكايك ادامه يافت و‌ بعد رگبار پرسش‌هايي بود كه در حالتي ميان خواب و بيداري مي‌شنيدم. تمام بدنم از درد فلج شده بود. درد، ذهنم را از كار انداخته بود. فقط مدام فرياد مي‌زدم: «هيچي نيست. هيچي...» و باز درد بود و آن پاي «فرمانده» كه گلويم را مي‌فشرد. ساعتي بعد مرا با همان پاي دردناك دور باغچه دواندند. بعدها فهميدم براي جلوگيري از ورم ناشي از ضربه‌ها و ايجاد خونمردگي، مرا دور باغچه دوانده‌اند. بيشتر به خاطر از بين بردن شواهد شكنجه و البته ترس از گزارش بازرسان صليب‌سرخ جهاني!
ساعتي بعد، تن در هم شكسته مرا به همان سلول باز گرداندند. آنها فقط به كف پاهاي من آسيب زده بودند. روي هيچ نقطه‌اي از بدنم، هيچ ردي از شكنجه نبود. اما از نظر روحي به‌شدت آزار ديده بودم. در سلول كه بسته شد، هم‌سلولي‌ها دوره‌ام كردند. نگران بودند. در ميان خواب و بيداري مي‌شنيدم كه براي من دل مي‌سوزانند. برايم كف سلول جا باز كردند تا دقايقي بخوابم. نمي‌دانم چند ساعت گذشت. صبح همه را در حياط به خط كردند. دستبند و چشم بند زدند و سوار بر خودرويي به مكاني ديگر بردند. دادگاهي نظامي بود. يك به يك به اتاقي برده مي‌شديم و قاضي نظامي پس از محاكمه‌اي سرپايي حكمي صادر مي‌كرد. وقتي نوبت من شد، قاضي آن برگه بازجويي - همان «سين جيم » ديروزي - را با صداي بلند خواند و گفت: «كه چه دفاعي داري؟» گفتم: « همه‌اش كذب است. هيچ‌گاه چنين كارهايي نكرده‌ام.» و بعد با ترديد ماجراي شكنجه شب قبل را تعريف كردم كه در طول آن، هيچ كلمه‌اي در تاييد آن اعترافات نگفته‌ام. او گفت در پرونده‌ات نوشته‌اند: نامبرده «آشوبگر» است و گروهي از آشوبگران را رهبري كرده است ! با حيرت گفتم: «من؟!» سيگاري آتش زد. گفت: «پس كي؟» گفتم: «شايد با فرد ديگري اشتباه گرفته‌اند.» گفت: «گمان نمي‌كنم. ماموران ما هيچ‌گاه اشتباه نمي‌كنند» و بعد حكمش را صادر كرد: «اعدام!» زانوانم لرزيد. سپس گفت: «شما جوان‌ها چه كم داريد؟ اعليحضرت كه همه‌چيز را براي‌تان فراهم كرده است! آخر چرا عليه سلطنت تظاهرات مي‌كنيد؟ مگر خوشي زير دل‌تان زده است؟ چرا مثل بچه آدم، نمي‌نشينيد تا درس‌تان را بخوانيد؟» پك محكمي به سيگار زد. دود فضاي اتاق را گرفته بود. جز من و قاضي، يك درجه‌دار جلو در، پشت سر من ايستاده بود. مسلح بود. البته كه شاه همه‌چيز فراهم نكرده بود، خصوصا آزادي كه حق همه بود. همان عنصر نايابي كه حالا همه در پي آن در خيابان‌ها مي‌گشتند. فضاي بسته سياسي همه را خشمگين كرده بود. مساله مردم، «نان» نبود، «آزادي» بود. چيزي كه شاه آن را از مردم دريغ كرده بود. اما من در آن لحظه فقط به رهايي از آن وضعيت مي‌انديشيدم. رهايي از شرايطي كه به مخمصه مي‌مانست. كابوس مرگ دلخراش «خسرو» و شكنجه شب قبل، رهايم نمي‌كرد. چهره آن مقام نظامي كه با كفش گلويم را مي‌فشرد با تصوير قاضي در هم شد وقتي كه گفت: «كاش مي‌فهميديد كه با چه آتشي بازي مي‌كنيد. دلم براي شما جوان‌ها مي‌سوزد.» 
در اين لحظه از جايش برخاست. به سوي من آمد و گفت: «تو حتي از پسر من هم جوان‌تري ... هر كس جاي من بود، به تو رحم نمي‌كرد. اما من مي‌خواهم به تو يك فرصت بدهم. شايد زندان تو را سر عقل بياورد. آخر، پدر و‌ مادرت چه گناهي كرده‌اند كه بايد با آتش تو بسوزند؟» حالا كنار من ايستاده بود صداي بم و مردانه‌اش را از بيخ گوش مي‌شنيدم. دهانش بوي سيگار مي‌داد، ‌گفت: «به قيافه‌ات نمي‌آيد شرور باشي. با اين حال، بايد تو را از خيابان دور نگه داشت تا اين‌طور نه به خودت آسيب بزني، نه به ديگري!» به سوي ميزش رفت روي برگه‌اي چيزي نوشت. سپس سرش را بلند كرد و گفت: «مي‌نويسم چند روز ديگر تو را نزد من بياورند. شايد ديگر نيازي به ‌مجازاتي بيشتر نبود». البته اين اتفاق هرگز رخ نداد، چون سرعت تحولات به حدي بود كه ديگر نيازي به آن ديدار مجدد نبود. چندي بعد با گشودن در زندان‌ها، من، به همراه همه زندانيان سياسي، آزاد شدم. آن قاضي هم شايد ديگر در آن مسند نمانده بود تا بتواند به همه آن پرونده‌ها رسيدگي كند! هر چه بود، شتاب تحولات همه‌چيز را تغيير داده بود. بعدها فهميدم، قاضي براي ترساندن من، از «اعدام» سخن گفته بود. چون مطمئنا مجازات حضور در تجمعات دانشجويي اعدام نبود. او بيشتر در نقش يك «ناصح» ظاهر شده بود تا يك «ناظم»! هر چند كه در نهايت زندان را نصيب من كرده بود. چهره قاضي هرگز از يادم نرفت. حاصل حكم او تجربه زنداني بود كه نصيب من جوان كم سن و سال كرده بود! در همان مدت كم زندان، فضاي كشور به قدري تغيير كرده بود كه ديگر قابل مقايسه با گذشته نبود. كشور به سرعت در حال تغيير بود، اعتصابات گسترده دولت را زمين گير كرده بود. هيچ نقطه‌اي از كشور آرام نبود. تظاهراتي كه از سال ۵۶ به شكل جسته و گريخته آغاز شده بود، در سال ۵۷ به اوج خود رسيده بود. همه كشور، به شكل يكپارچه عليه حكومت شده بود. تغييرات گسترده، جابه‌جايي دولت‌ها و رفت‌وآمد نخست‌وزيران هم به جاي ثبات، به بي‌ثباتي دامن زده بود. نوعي بلاتكليفي و‌ شتابزدگي كه نشان از استيصال در راس حكومت داشت. شاه كه تا پيش از اين با جايگزين كردن دو نخست‌وزير، دولت‌هايي ناپايدار را بر سر كار آورده بود، حالا پنج روز پس از دستگيري من در تلويزيون ظاهر شده بود تا در ۱۴ آبان ۵۷ خطاب به مردم بگويد: «من نيز پيام انقلاب شما ملت ايران را شنيدم!» آن روز شاه، در تحولي تازه، استعفاي «سيدجعفر شريف امامي» را پذيرفته بود تا فرداي آن نخست‌وزيري نظامي بر سر كار آورد. انتصاب «ارتشبد غلامرضا ازهاري» اقدامي در تناقض با گفتاري بود كه او بر زبان آورده بود! شايد او واقعا «پيام انقلاب ملت» را نشنيده بود!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون