• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5342 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۱۴ آبان

از ميان خاطرات جمال‌زاده (1)

مرتضي ميرحسيني

مهم‌ترين خاطرات من مربوط به پدرم است و شمه‌اي از آن را براي‌تان حكايت مي‌كنم. روزي در بهار 1326 هجري قمري در سن دوازده يا سيزده سالگي براي رفتن به بيروت و تحصيل در آنجا از تهران با همراهان (دو پسر شادروان حاج سيد محمد صراف علوي وكيل در مجلس شوراي ملي) عازم بوديم، پدرم با چند تن از دوستان و رفقايش به رسم مشايعت ما را به گاري‌خانه عسكر گاري‌چي از دهنه ميدان مشق آن زمان كه اينك نام ديگري دارد، همراهي كردند. كالسكه حاضر به حركت بود. مرحوم سيد عبدالوهاب معين‌العلما اصفهاني مدير روزنامه «نير اعظم» كه با پدرم بسيار دوست و رايگان بود، خطاب به پدرم گفت: «آقا سيد جمال برو تو گوش پسرت اذان بخوان!» پدرم به من نزديك شد و با صداي بلند دو، سه مرتبه ‌الله‌اكبر گفت و آنگاه سرش را بيخ گوشم آورد و گفت: «ممل جان، برو باباجان درس بخوان و آدم‌شو و آدم كه شدي خودت خواهي فهميد كه چه بايد بكني.» كالسكه راه افتاد و مسافرت شروع شد و همان مسافرتي است كه پس از 45 سال هنوز به پايان نرسيده است. درسي خواندم ولي حقا كه آدم نشدم و راهي كه در زندگاني‌ام پيش آمد راهي نبود كه درس و علم و تشخيص رهنمون آن باشد، بلكه تقدير و قضا و قدر، كشتي را آنجا برد كه مي‌بايستي مي‌برد. هنوز چند ماهي از رسيدن ما به بيروت نگذشته بود كه خبر رسيد مجلس شوراي ملي را محمدعلي‌شاه به توپ بسته است و پدرم فراري بوده و به شهادت رسيده است. پيش از آنكه از تهران حركت كنم، قضيه ميدان توپخانه پيش آمد كه خوب جزييات آن را به خاطر دارم و به چشم خود ديدم كه آن جماعت يك‌نفر را به جرم مشروطه‌طلبي مانند سگان هار به قتل رسانيدند و جسدش را كشان‌كشان به ميدان مشق بردند و در نزديكي همان در ورودي به درختي آويختند. چند ماهي پيش از آن محمدعلي‌شاه قاجار كه پادشاه شده بود و تابستان را در باغ سلطنتي نياوران مي‌گذرانيد، يكي از بستگان محترم خود را به منزل ما فرستاد و پيغام داد كه من وقتي وليعهد بودم و در تبريز بودم و تو به تبريز مي‌آمدي همه نوع مرحمت در حق تو مرعي داشتم و حتي به تو لقب صدرالمحققين دادم و اكنون كه به تاج و تخت رسيده‌ام و به تهران آمده‌ام و تو در ميان مردم داراي اعتباري شده‌اي حتي به ديدن من نيامده‌اي و البته كالسكه مي‌فرستم و بايد بيايي قدري صحبت كنيم. براي پدرم تكليف شاقي بود. اولا پدر من كه بالاي منبر خود را و دنيا را فراموش مي‌كرد و با شهامت عجيبي صحبت مي‌داشت (طوري‌كه در خاطر دارم كه مكرر وقتي براي موعظه مي‌خواست سوار الاغ بشود و از خانه بيرون برود مادرم به دامنش مي‌آويخت كه محض رضاي خدا به اين بچه‌هايت رحم كن و جلو زبانت را بگير و راضي نشو كه اين جوجه‌ها يتيم و بي‌كس بشوند و او وعده مي‌داد ولي همين‌كه پايش به بالاي منبر مي‌رسيد دنيا را فراموش مي‌كرد، چنانكه گويي قلب ماهيت داده و آدم ديگري شده است) در پاي منبر و زندگي روزانه آدم ضعيف و نحيف و كم‌جراتي بود و خوب به خاطر دارم كه هميشه به من كه پسر ارشد او بودم و لاف شجاعت مي‌زدم توصيه مي‌كرد كه اگر احيانا شب صداي پاي دزد روي بام شنيدي مبادا داد و بيداد راه بيندازي بلكه بايد چشم‌هايت را به‌ هم بگذاري و چنان وانمود كني كه در خواب هستي و بگذاري كه دزد هرچه مي‌خواهد بردارد و ببرد. (ادامه دارد) 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون