دولت وصل
مرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام تو مستريح و به افسوس ميرود ايام
شبي نپرسي و روزي كه دوستدارانم چگونه شب به سحر ميبرند و روز به شام
ببردي از دل من مهر هر كجا صنميست مرا كه قبله گرفتم چه كار با اصنام
به كام دل نفسي با تو التماس من است بسا نفس كه فرو رفت و برنيامد كام
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق نه پاي رفتن از اين ناحيت نه جاي مقام
چه دشمني تو كه از عشق دست و شمشيرت مطاوعت به گريزم نميكنند اقدام
ملامتم نكند هر كه معرفت دارد كه عشق ميبستاند ز دست عقل زمام
مرا كه با تو سخن گويم و سخن شنوم نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد به عشق در سخن آيند ريزههاي عظام
بر آتش غم سعدي كدام دل كه نسوخت گر اين سخن برود در جهان نماند خام سعدي