سرما
محمد خيرآبادي
سرما خودش را به هزار شكل و شمايل در ميآورد. به شكل يك توده سنگين و غليظ يا مانند يك تيغ برنده. سرما بعضي وقتها آنقدر ريز و نرم است مثل گرد و غبار كه از لاي در و درز خانه عبور ميكند. گاهي چنان خشن كه سيليهايش به پنجره، مو به تن آدم سيخ ميكند. گاهي شبيه يك بخاري است كه پت پت ميكند و رو به خاموشي ميرود. گاهي شبيه آخرين خرده هيزمهاي برافروخته كه هر لحظه كمرنگتر ميشوند. گاهي شبيه ابري است كه با هر نفس از دهانمان بيرون ميآيد و به هوا ميرود. به سرما نبايد مجال داد. بايد قبل از رخنه كردنش در بدنها و جاگير شدنش در زير پوستها آن را با حرارتي متعادل ساخت. سرما لازم است. پاييز بايد باشد و زمستان بايد بيايد. آتشها را بايد به كمك سرما فرو نشاند و هر چيز داغ را بايد با چيزي ديگر سرد كرد. كار دنيا بدون سرما راه نميافتد، اما بايد مراقبش بود. سرما چنان قوي است كه هر كسي را به زمين ميزند. هر گلي را خشك ميكند. هر طراوتي را از بين ميبرد و هر دلي را پژمرده ميسازد. بايد سرما را مديريت كرد. بايد متعادلش كرد. نبايد اجازه داد كه همه جا رخنه كند. نبايد اجازه داد كه افسردگي به بار بياورد. وقتي همه جا سرد است بايد آتشي روشن كرد و وقتي آتش از هر طرف زبانه ميكشد بايد سرد بود. فضيلتي در داغ بودن و آتشين مزاجي نيست. همانطور كه فضيلتي در سردي و افسردگي نيست.
سرما درست شبيه وقتي است كه ديگر با هم حرف نميزنيم و شبيه روزهايي است كه توان بلند شدن نداريم. گرما از كجا ميآيد؟ از گرمي دستهايي كه كمكمان ميكنند بلند شويم، از مهر و محبت، از عشق و پيوند، از آغوش عزيزان، از نگاههاي گرم، از شعلههاي گفتوگو، از نشستن كنار رفيقان، از بازي كردن با بچهها، از سخناني كه پخته است، از غذايي كه روي اجاق ميپزد و از اميد به فرداي بذري كه امروز ميكاريم. اينها چيزي نيست جز زندگي كردن و زندگي از هر قدرتي نيرومندتر است. آتشش نميسوزاند و يخش پژمرده نميكند. زندگي جريان دارد و اگر نداشت نميتوانستيم از وسط يك بيابان دراز با وجود سرماي استخوانسوز جان به در ببريم. ما با هم حرف ميزنيم، دست يكديگر را ميگيريم، محبت ميبينيم و مهر ميورزيم و دانه ميكاريم تا خودمان را گرم نگه داريم؛ چون سرما به هزار شكل و شمايل در كمين است.