ساقه عروس تلخ
ابراهيم عمران
آرام وارد مغازه شيرينيفروشي شد. فروشگاهي كه چند سالي ميشد اسم و رسمي به هم زده بود. شيرينيهاي خانگياش زبانزد بود. شيرينيهاي ديگرش هم همتراز نامداران اين عرصه. آناني كه به شمال ميروند به حتم سري بدين مغازه هميشه شلوغ ميزنند. هم فال است و هم تماشا. البته اين روزها بيشتر تماشايش نصيب ميشود. فالش هم كه به همگان نميرسد! دستش تا حدودي به جيبش ميرسيد. البته بيمحابا خرج نميكرد. سه مدل از شيرينيهاي محلي را انتخاب كرد. از هر كدام نيم كيلو. پسرش هميشه ميگفت: «آب دندون و قطاب و ساقه عروس.» اين مغازه بياندازه خوشمزه است. حين سفارش ساقه عروس را ساقه طلايي گفت. هم خودش لبخندي زد و هم فروشنده. هر چند اين روزها خريد ساقه طلايي هم آنچنان ارزان نبود. نوبتش كه شد فيش را نگاهي انداخت. سيصد و هفت هزار تومن. به پيشخوان صندوق رسيد. كارت را كشيد. قبل از اينكه برود، فروشنده گفت جعبهاش را هم ببرد. به شوخي گفت اگر از در بيرون رود چه؟! فروشنده گفت خدا به همراهت! از در كه بيرون رفت گوشياش را درآورد؛ ماشين حساب گوشياش پر بود از اين تاريخچه حساب و كتاب و خريد! قيمتها را ميدانست. ولي باور نميكرد اين مقدار شده باشد. بار ديگر به فروشگاه رفت. از فروشنده پرسيد برايش قيمتها را توضيح دهد. يك كيلو و ششصد گرم شيريني برايش گران تمام شده بود. فروشنده به تفكيك قيمتها را گفت. در آن شلوغي برايش جالب بود كه فروشنده اينچنين با حوصله توضيح دهد. كمي خجلتزده بود. همه خريد ميكردند و كسي هم اينچنين مو از ماست نميكشيد. البته نه مويي داشت و نه ماستي. دنبهاي هم نداشت. بار ديگر بيرون آمد. پياده ميرفت تا به سوپرماركتي برسد. سفارش خريدي داشت. آنجا هم بار ديگر وزن جعبه شيريني را كشيد. كمي هم داستان را براي بقالي شرح داد. هر چند خريد از اين مكان هم برايش ارزان تمام نشد. به راهش ادامه داد. حساب كرده بود رفتن به شيرينيفروشي و سوپرماركت برايش هفتصد و خردهاي آب خورد. با خود انديشيد ديگراني كه دستشان تنگ است چه ميكنند؟ آيا آنان هم در چنبره حساب و كتاب روزانه، روانشان آسيب ميبيند؟ خرج كردن و درآوردن چه آزگاري است در اين روزها. يادش افتاد از شيرينيفروشي كه براي بار دوم بيرون ميآمد، دستفروش كنار مغازه نگاه معناداري به او كرد. صدايش كرد و گفت اينجور رفت و برگشتنها در اين روزها زياد شده؛ زياد فكرش را نكن. قيمتها درست است، آنچه نادرست و نامتوازن شده؛ درآمد ناهمگون ماست. نگاه نكن به خودت كه از شيرينيفروشي اينچنين ورود و خروج داشتي؛ از منِ دستفروش هم روزي ده بار چنين سوالهايي ميشود. زياد سخت نگير. ما عادت كرديم!