باران يعني تو ديگر برنميگردي!
اميد مافي
در همين روزها كه حال همه ما پاييز است، من گوش به زنگ بودم تا با رفيق عزيزتر از جانم لحظاتي لااقل درددل كنم. پيشتر به او گفته بودم زندگي قابل پيشبيني نيست و قبل از آنكه هزاران كيلومتر از اين خانه دور شوي قراري بگذار تا لااقل براي آخرين بار در سراشيبي ولنجك چشمانت را ببوسم.
او اما قصيده سوزناكي شده بود كه در اين عرصات بايد بر لبها جاري ميشد و ميرفت. براي همين احتمالا بيش از هر وقت ديگر براي ثانيهها حرمت قائل بود و ميخواست اين روزهاي آخر لااقل، جهانش اخمو، خوابهايش پركابوس، آرزوهايش سترون و روياهايش سوت و كور نباشد.
بالاخره زنگ زد. هشت ساعت قبل از پرواز، در حالي كه دست دو دردانهاش در يك دستش بود و دست بانوي مهربانش در دست ديگر. وقتي در آخرين تماس قبل از پرواز در اشك و لبخند صرفهجويي نكرد و با مرور هر خاطرهاي قند توي دلش آب شد، دلم گرفت و فرياد زدم: شما ميرويد آن سوي دنيا تا با صداي بلند نفس بكشيد و به وقت دلتنگي خيابانهاي ونكوور را گز كنيد و غمهايتان را به نياگارا بسپاريد، آن وقت من با يك مشت خاطرات كبود كم كم رّم ميكنم و از خودم بيزار ميشوم و سنگين و رنگين ناخنهايم را ميجوم و بختم را هزارباره نفرين ميكنم.
تا آمدم مابقي حرفهايم را بزنم تلفن به خوابي عميق فرو رفته و رفيق سالهاي درس و مدرسه سوار طيارهاي به دوردستها بال گشوده بود تا در غار تنهايي خودم به اين بينديشم كه وطن جايي است دور يا نزديك كه زاناكس لعنتي را از دستت بگيرد و آرامش بيدوا و دارو را به روزهايت سنجاق كند.
حالا كه دارم واژهها را رج ميزنم بايد بيشتر دلم براي شكوفههاي گيلاسي كه سالهاست در اعماق قلبم به بار نمينشينند، تنگ شود و در خيال لااقل، دست دوستي كه ديگر نيست را در سراشيبي خيابان خيس بگيرم و برايش زخميترين شعرهاي فدريكو گارسيا لوركا را بخوانم تا شايد ساعتي دلواپسيهايم را در دود سيگار به آفتاب بيجان پاييز بسپارم و باور كنم كه باران يعني تو ديگر بر نميگردي!
خوابهايم بوي تن تو را ميدهد
نكند
درست همين لحظه
آن دورترها
در آغوشم ميگيري؟