چشم و چراغ ايران
فاطمه باباخاني
برنامه ما حركت شبانه بود. حوالي ساعت 9 اتوبوس از ترمينال غرب راه ميافتاد و حوالي ساعت 6 در ترمينال مهاباد پياده ميشديم، هرازگاه با تكاني چشم باز ميكرديم، نواي موسيقي كردي به گوشمان ميرسيد و باز خواب ما را ميربود. در اين سالها كه طبيعتگردي و كوهنوردي ميكرديم مهاباد هم جزيي از زندگي ما بود، مايي كه قدرت خريد لباسهاي برند نداشتيم در بازار تاناكوراي اين شهر كه چسبيده به ترمينال است، يك صبح تا عصر ميچرخيديم و هر چه براي برنامههاي يك تا چند روزه طبيعت نياز داشتيم را تهيه ميكرديم.
كنار ترمينال مردي همان ساعات اوليه صبح پيكانش را پارك كرده و در سرماي اول صبح به مسافراني مانند ما كلانه ميفروخت. گرماي نان نازك كه بوي سبزي محلي از آن به مشام ميرسيد چنان لذيذ بود كه خاطرهاش را بارها و بارها با هم مرور ميكرديم و هر بار يادش بار ديگر سوداي مهاباد را در ما زنده ميكرد. اگر وعده كلانه صبحگاهي هم از بدشانسي گيرمان نميآمد، در بازار سيبزميني تنوري با روغن كرمانشاهي يا كوليچه ميگرفتيم (كوليچه نخود پخته شده است است كه به شكل ساندويچ آن را صرف ميكنند)، براي ناهار از پل هوايي عبور ميكرديم و خودمان را به رستورانها ميرسانديم، آنجا بود كه با شكلي از قورمهسبزي آشنا شدم كه بايد بين انبوه لوبيا، سبزيها را بجورم. باز به بازار سرپوشيده برميگشتيم تا بين لوازمي كه دارد اسباب طبيعتگرديمان را جور كنيم، با فروشندهها چانه ميزديم و در نهايت با كيسههاي خريد به تهران برميگشتيم.
يك بار فرصتي دست داد و در بازار محلي شهر كه انواع و اقسام محصولات را ميشد در آن پيدا كرد قدم زديم. يك بار هم سراغ بازار تاناكورا و شهر بوكان رفتيم، در همان سفر بود كه با لباسهاي كوه و كفشهاي گلآلود از باران به عروسي دعوت شديم، دست در دست هم گرفتيم و با همراهي ميزبان چپي رقصيديم و شاد از مراسم بازگشتيم. بار ديگري مقصدمان روستاي قرهداغ و تالاب كانيبرازان بود، عصر كه به روستا رسيديم باز عروسي بود و ما آدمهاي نابلد به رقص كردي، خودمان را وسط انداختيم، صاحب مجلس از ورود تعدادي غريبه هيچ گلهاي نكرد كه هيچ، تحويلمان هم گرفت. به خانه صاحب اقامتگاه كه برگشتيم گفت شاباش هم داديد و ما سر پايين انداخته موضوع صحبت را عوض كرديم.
سفر به مريوان، گشتزني در درياچه زريبار، سفر به هورامان، پاوه، جوانرود، سراب صحنه، روانسر، ژيوار، كرمانشاه، درهشهر، آبدانان، مورموري، ايلام و ... همگي خاطرههايي خوش بودهاند. ديدن مردماني كه برخلاف ساير مناطق لباس سنتي و بسياري ديگر از سنتهاي خود را حفظ كردهاند، مردمي كه منتظرند صداي نوايي بلند شود تا دست در دست هم بگيرند و با ريتم مشخص پاها و شانههايشان را تكان دهند. اين روزها تصاويري كه از اين مناطق منتشر ميشود، مردمي كه دست در دست هم سوگواري ميكنند گلو را ميبندند و گريهاي كه از پس آن ميآيد تمام نميشود، همچنان كه نواي موسيقي و پاافشاني و دستافشاني اين مردم تمام نخواهد شد.