• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5358 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۲ آذر

دست‌هاي خالي روزنامه‌نگاري

نازنين متين‌نيا

عمر روزنامه‌نگاري من در همين آباني كه گذشت، ۱۸ ساله شد. شايد اگر آن ‌روزها سوداي نوشتن و‌ تغيير در سر نداشتم و اين ۱۸ سال را صرف زندگي از جنس ديگر كرده بودم، حالا جواني رشيد و ۱۸ ساله، فرزندم بود. اما جاي من در سرنوشت، اينجا بود؛ روي برگه‌هاي كاغذي كه بوي جوهر مي‌دهند و ميان واژه‌هايي كه اميدوارم تاثير بگذارند. چرا اين‌طور شد؟! جون محصول روزگار غريبي بودم. نسل سومي كه تا چشم باز كرد و از مهلكه محدوديت‌هاي دهه شصت بيرون آمد، روياي اصلاح‌طلبي و تغيير، زندگي‌اش را شكل ديگري رقم زد. ما در برهه‌اي از زمان، باور كرديم كه مي‌شود رويا داشت و از همه مهم‌تر به روياها رسيد؛ سخت و آسانش مهم نبود. مهم تربيت «خواستن توانستن» بود. مهم بود كه دست بيندازيم در گردن روياهاي‌مان و پيش برويم و خسته نشويم. اينها را به ما گفتند. اينها را به ما ياد دادند. پس من مي‌خواستم روزنامه‌نگار شوم. حقوقش كم بود؟! مهم نبود. امنيت شغلي نداشتم؟! اين‌هم مهم نبود، چون اينها همان كوه‌هايي بود كه بايد جابه‌جا مي‌كردم و جوان رويازده، چه باك از سختي. من پيش رفتم. از اين تحريريه به آن تحريريه، از اين حوزه به آن حوزه، از اين استاد و دبير سرويس ماهر كار ياد گرفتن به آن استاد و دبير سرويس ماهر ديگر رسيدن و... من پيش رفتم و اميد داشتم. اميدي كه حداقل تا سال ۸۸ مي‌شود گفت كه واهي نبود. اما بعد چه شد؟! بعد ۸۸ از راه رسيد. ناگهان تحريريه‌ها خالي شد، ناگهان آدم‌هايي رفتند و آدم‌هايي هم كه ماندند چند پاره كه نه، چند هزارپاره شدند. آرام آرام تنها انجمن صنفي معتبرمان تعطيل شد. سرمايه‌گذارهايي كه روزي فكر مي‌كردند مي‌شود فعاليت فرهنگي كرد، پول‌هاي‌شان را بردند «جايي بهتر» و دوستان بسيار زيادي پخش شدند توي روابط‌عمومي‌ها و شركت‌هاي تبليغاتي و غم نان، جدي شد. من، ما، عده قليلي مانديم به روشن نگه داشتن چراغ رسانه در ايران. به جنگيدن و نوشتن. به نگه داشتن تحريريه‌ها و اميدوار بودن براي تغيير. چقدر كار كرديم و ضربه پشت ضربه آمد؟! گفتنش يك يادداشت مفصل ديگر است. اما ماندن، حرف اين نوشته است. مانديم چون ديديم كه برخلاف تصور اكثريتي، همچنان مخاطب داريم. مانديم چون صبح به صبح آنچه ما مي‌نوشتيم توي فضاي مجازي دست به دست مي‌شد و حالا مهم نبود كه اسمي از ما باشد يا نه، مهم گسترش كلمه بود و خبر و گزارش و يادداشتي كه بايد ديده، خوانده مي‌شد. يك چيز ديگر هم بود؛ ديدن جوان‌هايي كه به تحريريه مي‌آمدند و مي‌خواستند روزنامه‌نگار شوند. در دهه نود عجيب و غريب روزنامه‌نگاري، شور روزنامه‌نگاري اين بچه‌ها، چراغ روشن كم‌سويي بود كه باور مي‌كرديم دوام مي‌آوريم. نيلوفر حامدي و الهه محمدي از همين بچه‌ها بودند. از آنهايي كه در مكالمات خصوصي توصيه مي‌كرديم تا جوان هستين و «معتاد» نشديد برويد دنبال كاري بهتر، امن‌تر و راحت‌تر. اما مي‌خنديدند و نمي‌رفتند. مي‌خواستند بمانند و چراغ كارخانه روياسازي روزنامه‌نگاري در ايران را روشن نگه دارند و روشن نگه داشتند. ماندند كه به ما نسل قديمي‌ترها ثابت كنند چيزي تمام نشده، همه‌چيز شبيه همان روياهاي روزهاي اول روزنامه‌نگاري ماست و همه‌چيز مي‌تواند هماني شود كه روزي ما مي‌خواستيم. ما باهم به اين روزها رسيديم. به روزهايي كه نيلوفر و الهه توي زندانند به جرم انتشار خبر در زندانند و خبرنگارنماها ديگر بدون رعايت هيچ اخلاق حرفه‌اي روزنامه‌نگاري پيام تهديد به چهره‌ها مي‌زنند كه بياييد با ما حرف بزنيد و آنچه ما مي‌خواهيم را بگوييد كه «براي خودتان بهتر است.» ما رسيديم به روزهايي كه بايد تيتر بزنيم: «روزنامه‌نگاري جرم نيست»؛ روزهايي كه بي‌رمق و خسته بايد چراغ تحريريه‌هاي خسته خالي را روشن نگه داريم و مدام، مدام و مدام، به خودمان يادآوري كنيم كه اين هم مي‌گذرد و فولاد آب‌ديده‌تر مي‌شويم. من در اين روزها روزنامه‌نگاري ۱۸ ساله‌ام. زندگي به من ياد داده كه هر انتخابي به ‌جز روزنامه‌نگاري، حداقل براي من شكست بزرگ و قطعي بود. اما از پس اين روزها، جز نوشتن، چه‌چيزي دست من را گرفته؟! صادقانه بگويم هيچ. اين هيچ بزرگ واقعيت زندگي من روزنامه‌نگار نسل‌ سومي است. مثل زندان و فشار كه واقعيت زندگي نيلوفر حامدي و الهه محمدي و روزنامه‌نگاران نسل بعدي من شده و جز صبر راه ديگري ندارم، نداريم. صبري كه سال‌هاست درس اول و مهم راه و منش روزنامه‌نگاري در ايران شده و توي اين شلوغي و بلبشو هم حالا حالاها راهي جز آن نيست. من متاسفم كه آن روياي ۱۸ ساله، امروز كاري جز نوشتن و يادآوري براي همكارانش از دستش برنمي‌آيد. متاسفم كه جز صبر و نوشتن راهي نيست. متاسفم كه حتي نمي‌دانم صداي اين نوشته به گوش آنكه بايد مي‌رسد يا نه. اما وقتي به پشت‌سر نگاه مي‌كنم، به همه آنهايي كه پيش از من روزنامه‌نگار شدند، ماندند، نوشتند و چراغ را روشن نگه داشتند، تنها درسم مي‌شود همين ماندن و نوشتن. پس مي‌مانم و مي‌نويسم و اميدوارم كه زودتر روي ماه همكارانم را در تحريريه‌ها ببينم و روزي روزگاري برسد كه روزنامه‌نگاري واقعا جرم نباشد و جز نوشتن دست‌هاي ما روزنامه‌نگاران خالي نباشد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون