عبور جلالالدين از سند
مرتضي ميرحسيني
در ساحل سند به انتظار رسيدن كشتيهايي براي عبور از رود ايستاده بودند كه مغولان سر رسيدند. پرشمار بودند و بعد از شكست در جنگ پروان، عزم به تلافي و انتقام داشتند. جلالالدين مهياي جنگ نبود و بيشتر سپاهيانش هم بعد از جنگ پروان، به علت بيتدبيري او پراكنده شده بودند. به فرار ميانديشيد، به اينكه مدتي از مواجهه با مغولان دوري كند و فرصتي براي بازسازي سپاهش به دست بياورد. ميدانست چشمهاي زيادي به او دوخته شده و بعد از پيروزياش در جنگ پروان، چند شهر در خراسان و ماوراءالنهر در ضديت با سيطره مغولان شورش كردهاند، اما در آن روزها (پاييز 792 خورشيدي) شرايط صفآرايي دوباره مقابل قواي چنگيز را نداشت. سركردگان سپاهش به جان هم افتاده، از اردوي مركزي جدا شده و هر كدام به سويي رفته بودند. ميدانست مغولان برخي از اين دستههاي پراكنده را تعقيب و نابود كردهاند و شهر به شهر خود او را جستوجو ميكنند. در گرديز با دستهاي از اين مغولان كه به تعقيبش آمده بودند، روبهرو شد و آنان را فروشكست. از آنجا بيتوقف مسير هند را در پيش گرفت و عدهاي را براي خريد چند كشتي مناسب عبور از سند، جلوتر از خودش فرستاد. نزديك رود به او خبر دادند كه دستهاي ديگر از مغولان، بزرگتر و پرشمارتر از دسته قبلي از پشت سر ميرسند و از چنگيز دستور گرفتهاند كه تو را دستگير يا سربهنيست كنند. جلالالدين به تنگنا افتاده بود. تا آن روز تنها يك كشتي در ساحل سند، حوالي معبر نيلاب داشت و در آن هم بيشتر از چند ده نفر جاي نميگرفت. مادر و همسرانش را سوار همين كشتي كوچك كرد تا اگر اتفاقي افتاد آنان اسير مغولها نشوند. اما كشتي از ساحل دور نشده بود كه موجها آن را شكستند و سرنشينانش را به زحمت، زنده از آب بيرون كشيدند. در همين حين دستهاي از سپاه مغول سر رسيد و جلالالدين به ناچار، مجبور به جنگي شد كه برايش آمادگي نداشت. با همان تهوري كه دليل شهرتش بود، به قلب سپاه دشمن زد و شمار زيادي از مغولان را كشت و ديگران را عقب راند، اما در جاهاي ديگر ميدان نبرد برتري با سپاهان چنگيزي بود. گروهي از مغولان اردوي جلالالدين را گرفتند و پسر هشت سالهاش را به اسارت بردند. مادر جلالالدين او را قسم داد كه ما را بكش تا اسير مغولان نشويم و همسر سلطان نيز شيونكنان به پاي او افتاد و تقاضاي مرگ كرد. قطعا جلالالدين چنين چيزي را نميخواست، اما باور داشت انتخاب ديگري ندارد. نه فقط شنيده كه ديده بود سپاهيان چنگيز با زنان و دختران اسير چه ميكنند و نميخواست آن بلاها سر اعضاي خانواده خودش بيايد. پس دستور به قتل همگي آنان داد و چنانكه نوشتهاند: «آن بيچارگان را در سند غرق كردند.» سپس به ميدان جنگ برگشت و همراه چندصد سربازي كه هنوز به او وفادار و كنارش مانده بودند با دشمن درگير شد. باز بسياري از مغولان را كشت و سپاهشان را، موقتا مجبور به عقبنشيني كرد. از فرصتي كه عقبنشيني موقت مغولان برايش فراهم كرده بود بهره گرفت، سوار بر اسب از روي بلندي به ميان رود پريد و به هر زحمتي بود خودش را به آن سوي آب رساند (در آذر ماه سال 792 خورشيدي در چنين روزي يا چنين روزهايي). ميگويند خود چنگيز در اين مرحله نهايي از نبرد حضور داشت و عبور جلالالدين از دل آبهاي خروشان سند را به چشم ديد. نيز ميگويند كه خطاب به كساني كه اطرافش ايستاده بودند فراري را تحسين كرد. شايد چنگيز واقعا چنين كرده باشد، اما بعد به دستور او همه آنهايي را كه اين سوي رود مانده بودند- از جمله پسر جلالالدين را - كشتند. اسير نگرفتند، چون دليلي براي اين كار نميديدند. چند روز در همان نقطه به انتظار بازگشت احتمالي جلالالدين ماندند و چون او برنگشت، آنان نيز از آنجا به تسخير نواحي اطراف رفتند.