بلايي كز حبيب آيد
صلاح از ما چه ميجويي؟ كه مستان را صلا گفتيم به دورِ نرگسِ مستت سلامت را دعا گفتيم
درِ ميخانهام بُگشا كه هيچ از خانقه نگشود گرت باور بُود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم
من از چشمِ تواي ساقي خراب افتادهام ليكن بلايي كز حبيب آيد هِزارش مرحبا گفتيم
اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر به خاطر دار اين معني كه در خدمت كجا گفتيم
قدت گفتم كه شمشاد است بس خِجلت به بار آورد كه اين نسبت چرا كرديم و اين بُهتان چرا گفتيم
جگر چون نافهام خون گشت كم زينم نميبايد جزاي آنكه با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت ز بدعهدي گُل گويي حكايت با صبا گفتيم
حافظ