آدمک
محمد خيرآبادي
من به حياط رفتم تا به آدمك مورد علاقهام كه توي باغچه، نزديك درخت نارنج خاك كرده بودم، سر بزنم. آدمك را از توي خاك درآوردم و سر و صورتش را پاك كردم. بعد دعوايش كردم كه چرا كفشهايش را پاره كرده است؟ گفتم چرا به حرفهايم گوش نميدهد؟ گفتم از دستش خسته شدهام. گفتم اگر به حرفهايم گوش ندهد ديگر به او سر نميزنم. گفتم دفعه بعد اگر بخواهد اين كارها را تكرار كند او را تنبيه خواهم كرد. ناراحت شد اما چيزي نگفت. دوباره خاكش كردم و به آشپزخانه رفتم. مامان داشت گريه ميكرد. نميدانستم چرا گريه ميكند. به نظرم هيچ اتفاقي نيفتاده بود. به او گفتم گريه نكند. مامان هم چيزي نگفت و اشكهايش را پاك كرد. بعد رفتم كنار بابا نشستم روي كاناپه و فوتبال تماشا كردم. اما زود حوصلهام سر رفت. به بابا نگاه كردم. به نظر ميرسيد فوتبال تماشا نميكند. انگار فكرش جاي ديگري بود. نيمه اول تمام شد. بعد آگهيهاي بازرگاني شروع شد. من خيلي آگهيهاي بازرگاني را دوست دارم. موقع تماشاي آنها اصلا حوصله آدم سر نميرود. نيمه دوم كه شروع شد، بلند شدم و باز به آشپزخانه رفتم. از پنجره بيرون را نگاه كردم. هوا تاريك شده بود. مامان داشت شام درست ميكرد. به مامان گفتم «خوراكي داريم؟». گفت «وقت شامه». آب خوردم. برگشتم و جلوي تلويزيون نشستم. بعد مامان سفره را پهن كرد. اخبار شروع شد. نميدانم چرا بابا دوست دارد جلوي تلويزيون و در حال تماشاي اخبار شام بخورد. اخبار درباره همه چيزهايي بود كه حال آدم از ديدن و شنيدنش بد ميشود. درباره ويروس، درباره جنگ، درباره بچههاي همسن من كه مادر و پدرشان مردهاند، درباره زندان. بابا هنوز داشت به تلويزيون نگاه ميكرد. اما باز هم انگار حواسش جاي ديگري بود. شام را خورديم و من رفتم مسواك بزنم. ميترسيدم توي آينه دستشويي نگاه كنم. از دستشويي آمدم بيرون و شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم. سايهها روي ديوار حركت ميكردند. چند دقيقه بعد صداي بابا و مامان را شنيدم كه دعوا ميكردند. اتاق تاريك بود. از تخت آمدم بيرون كه بروم از لاي در ببينم موضوع چيست كه پايم به چيزي گير كرد و خوردم زمين. خودم را كنترل كردم و «آخ» هم نگفتم. با درد زياد، برگشتم به جايم. گفتم الان است كه بيايند سراغم تا ببينند چه دسته گلي به آب دادهام. اما نه مامان آمد و نه بابا. كمي گذشت. «شتلق» صداي بلندي از توي هال شنيدم. بعد همه جا ساكت شد. ترسيدم. چند دقيقه بعد صداي در حياط آمد. از پنجره به بيرون نگاه كردم. بابا را ديدم كه دستش را گرفته بود به تنه درخت نارنج و گريه ميكرد. نشست. واي اگر آدمك را پاي درخت پيدا ميكرد حسابي از دستم عصباني ميشد. صداي آژير آمبولانس آمد. رسيد جلوي در خانه ما و ايستاد. بابا هر دو لنگه در را باز كرد. نور آمبولانس افتاد توي اتاقم. بابا برگشت توي خانه. آمبولانس آمد توي حياط .
پرستارها برانكارد آوردند و مامان را بردند. بابا همينطور گريه ميكرد. من هم گريه كردم.