آخرين روزهاي ميرزاكوچك (3)
مرتضي ميرحسيني
پس از اينكه مصالحه ميان نيروهاي دولت و جنگليها، يا به عبارت درستتر آشتي و سازش ميان ميرزاكوچك و رضاخان ناممكن شد، درگيريها در گيلان شدت گرفت. جنگليها مقاومت كردند، اما پراكنده و بيبرنامه بودند و زورشان به زور قواي دولت نميرسيد. ميرزاكوچك كه تقريبا همه يارانش را ازدست داده بود مجبور به عقبنشيني شد. آخرين نامهاي كه نوشت به شخصي به نام ميرآقا عرباني بود و در آن نااميدي از همه چيز و همه كس -جز خداي بزرگ- در آن موج ميزد. «با رويهاي كه دشمنانمان در پيش گرفتهاند شايد بتوانند
به طور موقت يا دايم توفيق حاصل كنند ولي اتكا من و همراهانم به خداوند دادگري است كه در بسياري از اين مهالك حفظم نموده است. افسوس ميخورم كه مردم ايران مُردهپرستند و هنوز قدر اين جمعيت را نشناختهاند، البته بعد از محو ما خواهند فهميد كه بودهايم و چه ميخواستهايم و چه كردهايم. اكنون منتظرند روزگاري را ببينند كه از جمعيت ما اثري در ميان نباشد اما وقتي از افكار و انتظاراتشان نتايج تلخ مشاهده كردند، آنوقت است كه ندامت حاصل خواهند نمود و قدر منزلت ما را خواهند دريافت. بلي آقاي من، امروز دشمنانمان ما را دزد و غارتگر خطاب ميكنند و حال آنكه قدمي جز در راه آسايش و حفاظت مال و ناموس مردم برنداشتهايم. ما اين اتهامات را ميشنويم و حكميت را به خداوند قادر و حاكم عليالاطلاق واگذار ميكنيم.» ميگويند روزهاي آخر به ديدن همسرش رفت و با او نيز خداحافظي كرد. ابراهيم فخرايي كه خودش يكي از جنگليها بود در روايتش از آن روزها مينويسد، «قواي متفرق جنگل تكتك و جوخهجوخه به سوي اردوي دولت متوجه شده و تسليم ميگرديدند. كساني هم كه مقاومت مينموده يا كشته يا دستگير ميشدند. البته مقاومت در اين لحظات بحراني، تجسمي از يك نوع ديوانگي بود زيرا نه سازماني باقي مانده و نه مأمني كه به آنجا پناه برده شود و نه فرماندهي كه از روي نقشه و تاكتيك صحيح، عمليات جنگي را اداره نمايد. رويه اخذ شده از طرف اولياي دولت مبني بر عفو تسليمشدگان نيز دوران بلاتكليفي و بيسر و ساماني افراد را به پايان ميرسانيد.» ميرزاكوچك تن به تسليم نداد و با جمعي از آخرين يارانش به سوي طالش رفت. در مسير نيز باز تعدادي از همين گروه كمشمار را از دست داد. درنهايت فقط خودش ماند و رفيق آلمانياش گائوك كه از سرما و خستگي نيمهجان شده بود. «چند بار ميرزا كوشيد رفيق راه و يار غارش را كه رضايت نميداد او را تنها بگذارد و قول داده بود تا واپسين لحظات زندگي با او همراه باشد، از منطقه خطر برهاند و رفيق واماندهاش را كه از لحاظ وفاداري و فداكاري، يك آدم نمونه است به آبادي برساند و لذا او را به دوش كشيد و بدون توجه به حاصل عمل خود، يك چند قدم او را با خود برد. به كجا؟ به نقطه نامعلوم، آنجايي كه خود نميدانست كجاست، يعني به طرف سرنوشت.» هر دو نفر در گردنه گيلوان يخ زدند و مُردند و جسدشان را چند ساعت بعد، مردي از اهالي آن منطقه كه از آنجا ميگذشت، پيدا كرد. اين رهگذر ميرزا را شناخت و از مردم همان حوالي كمك خواست تا دو جسد را با احترام و آبرومندانه به جاي بهتري منتقل كنند، اما گروهي از تفنگداران خان تالش مانع اجراي اين تصميم شدند. جسد ميرزا را برداشتند و به تلافي دشمنيهاي گذشته، سرش را از تنش جدا كردند و به نشانه خوشخدمتي پيش يكي از فرماندهان نيروهاي دولتي بردند. سر را در چند شهر غرب گيلان به نمايش عمومي گذاشتند تا پايان شورش جنگليها را به همه نشان دهند.