حكايت پدر و دختر افغان
ابراهيم عمران
هفتاد سالي داشت. مثل همه افاغنهاي كه در ايران زندگي ميكنند؛ چهرهاي سختكوش و زجر كشيدهاش مشخص بود. به متصدي داروخانه گفت دخترش شكمش درد ميكند. در جواب شنيد كه دختر چند سال دارد. گفت فكر كنم دوازده سالي داشته باشد. دختر كه از درد شكم ميپيچيد؛ آهسته گفت ده سال! پدر گفت حالا چه فرقي دارد؟ دختر گفت اگر دوازده سالم بود كه بايد ازدواج ميكردم! دختر پشت پيشخان داروخانه قرصي داد و پولش را گرفت. پدر تشكري كرد و دخترش هم سري تكان داد. آنها كه رفتند متصدي داروخانه گفت تعداد اين افراد طي روز زياد است. پدر و مادري كه توان بردن فرزندانشان به دكتر را ندارند. گفتم ايرانيها هم، بيشترشان مستقيم به داروخانه ميآيند و به دكتر نميروند با اين اوضاع! از داروخانه بيرون آمدم. چند قدمي نرفته بودم كه صدايي شنيدم. همان پدر و دختر اهل افغانستان بودند. گفتند آقا ميتواني كمكي بهمان بكني؟ دستم را در جيب كردم كه كيف پولم را در آورم. گفت آقا منظورم پول نبود. گفتم چه كاري از دستم برميآيد؟ گفت در داروخانه كه بوديم شما را ديدم. متوجه شدم به حرفهاي من و دخترم با داروخانهچي گوش ميداديد. گفتم خب ايرادي داشت؟ گفت نه. ولي حس كردم كه جور خاصي به كلاممان گوش ميدادي. گفتم شايد چنين باشد و از او خواستم كه بگويد چه كمكي از دستم بر ميآيد؟ گفت چند ماهي است كه آمدهاند تهران. سالها در مشهد بودهاند. كمكم زندگي جمع و جوري براي خودشان درست كرده بودند تا اينكه يكي از فاميلها به خواستگاري دخترشان آمد. اين دختر كه هم سني ندارد. از طرفي هميشه رنجور و بيقوه است. اگر افغانستان ميبوديم شايد مجبور به پذيرش درخواست آن فاميل ميشديم. ولي زندگي در ايران كمي آگاهمان كرد كه دختر را در سن كم شوهر ندهيم و با خجالت گفت كه براي خودش در شانزده سالگي به خواستگاري مادر دخترش رفتند كه يازده سالش بود! گفتم از اينكه آگاه شدي به حق و حقوق دخترت؛ خيلي خوب و پسنديده است. ولي من چه ميتوانم انجام دهم؟ گفت آن فاميل همه تلاشش را ميكند تا در تهران پيدايمان كند. از طرفي ميداند من سراجي بلدم و به همين دليل كه ميداند؛ من پي اين كار را در تهران نگرفتهام. چون كه راستهكار سراجي بيشتر در كارگاههاي چهارراه سيروس است و پيدا كردن من هم آسان ميشود. به همين دليل كار خاصي ندارم و سر بعضي خيابانها ميايستم تا كار روزمزد انجام دهم. گفت اگر ميتواني بگو كجا مراجعه كنم كه دخترم را زود عروس نكنم. گفتم كودك همسري كم و بيش همه جا جريان دارد. ولي اينكه كمكي شخصي يا جمعي انجام دهند؛ ارگان يا نهادي، كمي سخت است. به اندازهاي كه اطلاع داشتم با هم گپ زديم. كمي و شايد بيشتر دلدارياش دادم كه آن فاميلشان احتمالا منصرف شود و پيشان به تهران نيايد. پيرمرد لبخندي زد و گفت قوم و خويشاش را ميشناسد. آنها هر طوري شده به تهران خواهند آمد. گفت كه اوضاعي كه طالبان هم ايجاد كرده، آنچنان بغرنج شده كه عطاي رفتن به هرات را هم به لقايش بخشيديم. هر چند با سالها زندگي كردن در ايران هم، به راحتي نميتوان بدانجا برويم. پيرمرد كه ديد كمكي از من بر نميآيد؛ كمي خجل شد. خجل از اينكه چرا بيمقدمه اين خواسته را از من داشت. كمي آرامش كردم. گفتم به هر حال زمين گرد است. همه انسانيم و محتاج بهم. ايراني و افغاني نداريم. همين گپ و گفت است كه مرام و مسلك آدمي را فارغ از هر قوميتي معنا ميبخشد. پرسيد چرا به حرفش گوش دادم؟ كمي آسمان و ريسمان بافتم. سر آخر خودش گفت نكند فكر ميكني كه خودت روزي در جغرافيايي ديگر غريب باشي و به دلسپاري نيازمند؟! لبخندي زدم و جوابي ندادم. هر چند هميشه به چنين موقعيتي در ذهن باور داشتم. همه ميتوانيم روزي از جغرافيا و موطن اصليمان دور شويم و آنجاست كه هم نوع بشر معنا مييابد. نميدانم داستان پيرمرد و دخترش هر چه بود، بيحكمت نبود. كمترين درس آن جدا از اصل موضوع كودك همسري؛ نياز آدميان به هم است. جدا از زبان مشترك يا غير آن. نيازي كه ميتواند هر آيينه براي همگان رخ دهد.