مستقيم تا نرسيده به صبح!
اميد مافي
شاعرِ آهسته و پيوسته كه شيداي قطرات باران بود، سرانجام در جايي بلندتر از ابرهاي بارانزا فرو چكيد تا آسمان به روي دلدادهاش آغوش بگشايد. وسواسِ مهربان شعر در سراشيب پاييز رفت تا درختان ميانِ صفي طولاني پروازش را به خاطر بسپارند و پاهاي مانده در راه سراغ مردي را بگيرند كه نابترين واژهها را كنار هم چيد، اما هرگز تيترِ يك نشد و در هياهوي كركننده سلبريتيها در جادهاي مهآلود و در اعتراض به عسرت و عزلت، مستقيم تا نرسيده به صبح گام برداشت و ناگهان ناپديد شد. چه پايان شاعرانهاي!
مفتون اميني كه عمري با قصيدهها و غزلها و نيماييهايش جهان را مست واژههاي پريزادي خويش كرد، بيهوا در ميان زوزه اين روزهاي تلختر از هلاهل، پلكهايش را بست. او رفت تا لختي پشت حوصله نورها دراز بكشد و در ديار سايهها به اين فكر كند كه گاه فرشته مرگ، زيباترين ارواح را با خود به دوردست ميبرد و كاري ميكند كه يك شاعر غنوده در قلبها راه رفتن زير بارانِ مينوي جاويد را به حافظه بسپارد و ديگر حوصله بازگشت به دنياي پلشت را نداشته باشد.
مردي كه نه اخوان ثالث بود و نه شهريار به وقت زندگي و شعر خودش بود و هرگز زره اغيار را به تن نكرد و هرگز شبيه ديگران كلمات را رج نزد. او خودِ خودش بود؛ مفتون اميني فرزند زرينهرود و دلبسته باران كه در باران پاييزي تهران صورتش را به شيشه اتوبوس بهشت چسباند تا خوب ببيند به وقت بدرقهاش چند نفر جاي خالياش را با گلايلي، زنبقي، چيزي پُر ميكنند؟ و مفتون آنقدر تنها بود كه پشت پرچين زندگي نه ويترين روزنامهاي را آذين بست و نه به جاي ستارههاي پوشالي، پشت به آفتاب از زانوان زخمياش در مسير رسيدن به اتوپيايي گمشده حرفي زد.
حالا مفتون زير خروارها خاك آرام گرفته و به جاي تماشاي برجها و بزرگراههاي افسرده به تماشاي بوسه خورشيد بر لبان آسمان نشسته است. با اين همه اما ما اينجا تا اطلاع ثانوي مرگ آقاي شاعر و هيچ عزيز ديگري را باور نميكنيم. ما با مرور سطرهاي مسافرانِ بيمرز، سر از خلسه محبت و مناعت در ميآوريم و براي لبهاي بازمانده مفتون، تصنيفي غمگنانه ميخوانيم و به اين ميانديشيم كه مرگ چه ساده، چه سهل و چه سرخوشانه استخوانهاي مردي كه جور ديگري ميتابيد را به تسخير خود درآورد و به معماي شبهاي خزاني پايان داد...