همچنان منتظر در ساعت شش!
مهرداد حجتي
«...روزي كه خواستيم از هم جدا شويم، نميدانستيم كه چطور اين يك هفته جدايي را تحمل كنيم، بعد قرار گذاشتيم كه ساعتهاي شش بعدازظهر، به فكر هم باشيم و در آن ساعت با فكر كردن با هم حرف بزنيم. قرار شد كه صادق برود كنار درياچه مريوان و من هم در سنندج هر جا كه بوديم به ياد صادق باشم.» اين بخشي از كتابي جنجالي است كه حوزه انديشه و هنر اسلامي، اوايل دهه ۶۰ منتشر كرد. در آن زمان «رضا تهراني»، مديريت حوزه انديشه و هنر اسلامي را بر عهده داشت و او به كمك «مصطفي رخصفت» با ايدههايي نو در سر، قصد تحولي تازه در فضاي فرهنگي كشور داشتند. راهاندازي انتشارات سوره يكي از آن ايدهها بود. كتاب با تيراژي قابل توجه منتشر و خيلي زود ناياب شد. مضمون كتاب چيزي خلاف رويكرد فرهنگي آن روزهاي كشور بود. در آن كتاب كه شكلي داستاني داشت، خاطرات يكي از دانشجويان دختر اشغالكننده سفارت امريكا آمده بود كه شكل گرفتن يك عشق بسيار پرشور ميان او و يك رزمنده جوان را روايت ميكرد. اتفاقي كه در آن روزگار تازگي داشت .فضايِ كشور به شكلي بود كه غالبا اينگونه عواطف، نوعي تابو محسوب ميشد. كتاب البته بعدها كه حوزه انديشه و هنر به حوزه هنري سازمان تبليغات تغيير نام داد و مديريت تازهاش رويكرد آن را به سوي ديگري برد، هرگز تجديد چاپ نشد .اما در همان دوران مديريت «رضا تهراني» كتاب با تيراژي چشمگير در اختيار علاقهمندان قرار گرفته بود و نگاه بسياري از ادبدوستان را به خود جلب كرده بود. يكي از آن افراد، يك عضو ثابت گروه شعر همان «حوزه انديشه و هنر اسلامي» بود كه از خواندن كتاب به شوق آمده بود. او هم البته سابقه حضور در سفارت امريكا را همراه با دانشجويان پيرو خط امام داشت. اما تجربهاي اينگونه، آن هم «تابوشكنانه»، براي او امري غافلگيركننده به نظر ميرسيد. او دوست نزديك من، «قيصر امينپور» بود. هم او بود كه خواندن كتاب را به من توصيه كرد. داستان كم حجمي بود كه در قالب «دفتر پنجم» سوره ويژه داستان، با عنوان «ساعت شش، درياچه مريوان» به قلم «پروين نوبخت» منتشر شده بود.
پروين نوبخت يكي از دانشجويان پيرو خط امام است كه براي برپايي نمايشگاه عكسي از روند تسخير سفارت امريكا به اسلامآباد غرب رفته است. او در صفحه ۴۷ كتاب مينويسد: «اولينبار كه با صادق آشنا شدم، در اسلامآباد بود. هنگامي كه از طرف دانشجويان خط امام نمايشگاه برگزار ميكردم و صادق به من كمك كرد و چند تا عكس را برايم روي مقوا چسباند. بعد تا فهميدم مسوول سپاه كرند است، از اوضاع كرند پرسيدم... عجيب است اولينبار كه صادق را ديدم، درك كردم كه او مثل ديگران نيست و از رفتارش خوشم آمد و حتي وقتي كه همان موقع داشت ميرفت تهران، دلم ميخواست كه بگويم نرود و بماند و بيشتر از وضعيت كرند بگويد. بعدها همان روزي كه در مريوان زير درختها از من خواستگاري كرد بهش همين موضوع را گفتم.»
كتاب سروصداي زيادي برپا كرد. گروهي موافق و گروهي مخالف انتشار آن بودند. اما هر چه بود، كتاب منتشر شده بود و بسياري آن را خوانده بودند. مخالفان اين نوع صريحگويي در ابراز احساسات را آن هم از جانب يك دختر مذهبي برنميتافتند. آنها اساسا بيان احساسات دروني را نوعي گناه ميپنداشتند كه جنبه گمراهكننده داشت. هر چند روايت نويسنده بسيار محجوبانه، همراه با شرم و حيا بود. آنچه كتاب را براي افراد مذهبي، غيرمنتظره و عجيب كرده بود، تجربه به زبان آمده دختري مذهبي در موقعيتي انقلابي بود كه آنها خود نه جرات تجربهاش را داشتند و نه جرات به زبان آوردنش. همين آن كتاب را از ديگر آثار منتشر شده آن روزگار متمايز كرده بود. همه آثار ادبي منتشر شده از سوي نهادهاي دولتي، متاثر از ايدئولوژي انقلابي رايج آن دوران بودند. اما آن اثر اينگونه نبود.
راوي آن داستان، البته مسلمان و انقلابي بود همانطور كه آن پسر. اما شكلگيري يك رابطه، خلاف آمد عادت آن روزگار بود. آن هم در دوراني كه قدم زدن و حرف زدن هر دختر و پسر جواني در معابر عمومي ممنوع شده بود و آن رفتار، به عنوان گناه از سوي «گشتهاي كميته انقلاب اسلامي» مورد تعقيب قرار ميگرفت. در آن روزها پاركها، همه حصار و دروازه داشتند. شبها از ساعتي به بعد، هيچ كس حق ورود به پارك را نداشت. نگهبانان پاركها تخليه ميكردند و بر دروازهها قفل ميزدند. فضاي دانشگاهها هم متاثر از فضاي عمومي كشور بود. در صحن دانشگاه هم هيچ دختري حق قدم زدن و حرف زدن با هيچ پسري نداشت. رسانهها، خصوصا «صدا وسيما» به قدر كافي جامعه را نسبت به اين موضوع حساس كرده بودند كه ناخودآگاه، بسياري از مردم هم با آن به مثابه يك تابو رفتار ميكردند. براي آنها رفتار «گشت كميتههاي انقلاب اسلامي» با دختران و پسران جوان عادي شده بود. شايد هم در نگاه بسياريشان، حتي امري ضروري! اگر هم اعتراضي بود، چندان به چشم نميآمد، چون در آن سالها، هيچ رسانه مستقل فراگيري وجود نداشت. چند روزنامه دولتي و شبهدولتي، همراه با چند مجله - هفتهنامه يا ماهنامه - كه يكي، دوتايشان، براي چاپ هر شماره ناچار به اخذ مجوز بودند! در آن روزها، دولت به هيچ روشنفكر دگرانديشي اعتماد نداشت. خصوصا نويسندگان و روزنامهنگاراني كه سابقهاي پيش از انقلاب داشتند. افرادي با گرايشي عمدتا «چپ» كه حالا البته به كار حكومت نو تاسيس انقلاب نميآمد. روزنامه آيندگان كه در مرداد ۱۳۵۸ تعطيل شد، بسياري از افراد تحريريه آن هم، دچار محدوديت و حتي ممنوعيت شدند و آن اتفاق شايد سرآغاز روندي بود كه بعدها به محدوديتهاي بيشتر براي مطبوعات انجاميد. هر چند در آن سال، اين وزير دولت موقت مهندس مهدي بازرگان بود كه آن محدوديت را پيش كشيد. «ناصر ميناچي» كه خود از حقوقدانان نزديك به «نهضت ملي آزادي» بود و فعاليت سياسي پر رنگي در سالهاي پيش از انقلاب داشت .
اما حالا پس از انقلاب، در مقام نخستين وزير «ارشاد» تصميم گرفته بود با وضع قوانين جديدي براي مطبوعات، عرصه را براي تعدادي از نشريات متنوع و متكثر همان ماههاي نخست انقلاب، محدود كند. او كه سالها مديريت «حسينيه ارشاد» را داشت، از فرط دلبستگي به آن، نام «وزارت اطلاعات و جهانگردي» را تغيير داده بود تا با عنوان «ارشاد ملي» و نه اسلامي، رويكرد تازهاي را در آن وزارتخانه در پيش بگيرد. او البته پس از استعفاي دولت موقت، در ۱۷ بهمن ۱۳۵۸ در منزلش بازداشت شد.
دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، ناصر ميناچي را به رابطه غيرمتعارف با كشور امريكا متهم كرده بودند. يك روز پس از طرح آن ادعا در تلويزيون او بازداشت شده بود. ۳۴ سال بعد ميناچي در گفتوگو با وبسايت خبرآنلاين گفته بود: «شب ريختند خانه ما، يك فردي بود به نام آقاي غفارپور كه نميدانم چه لجاجتي با ما داشت، ما را ممنوعالخروج هم كرده بود. پيش از اين ماجرا يكبار خدمت امام رسيديم و گله كرديم كه ما وزير شما بوديم، اين آقا يك قاضي معمولي است ما را ممنوعالخروج كرده، ديگر تا شاهعبدالعظيم هم نميتوانيم برويم.» بازداشت ميناچي، اما با اعتراض و انتقاد اعضاي شوراي انقلاب بيشتر از ۲۴ ساعت دوام نياورد و او آزاد شد.
دهه شصت اما متاثر از افكار ميناچي و نهضت ملي آزادي نبود. حالا متوليان فرهنگي تغيير كرده بودند و ديگر هيچ نشاني از آنها در اركان دولت نبود. جنگ هم آغاز شده بود. گفتار رسمي مدام از تريبونهاي رسمي ترويج ميشد و فضاي غالب، فضاي مطلوب حكومت بود. در همين دوران است كه ويديو هم ممنوع ميشود. از ورود و نمايش فيلمهاي غربي در سينماها جلوگيري و نهضت مسجدسازي آغاز ميشود. در چنين فضايي است كه داستان «ساعت شش، درياچه مريوان» منتشر ميشود. اتفاقي كه همچنان يادآورياش نيز تازه مينمايد. آن كتاب ميتوانست فرصتي براي تجديدنظر در رويكرد فرهنگي حكومت در آن دوران باشد. نوعي تلنگر كه آنها را متوجه يك مساله اساسي كند و آن اينكه زير پوست همه انسانهاي انقلابي و مذهبي جامعه ميتواند احساسي از اين دست وجود داشته باشد كه بيان كردنش نه تنها شرمآور نيست كه حتي جذاب و شنيدني است. در آن سالها، همه اركان حكومت تلاش ميكردند تا به همه مردم، خصوصا جوانان بقبولانند كه «عشق»، عنصر ممنوعهاي است كه بايد از آن پرهيز كرد. نبايد سراغ عاشقي رفت. پديد آمدن هرگونه احساس و كشش ميان يك زوج، امر خطرناك و شيطاني است. از همين رو، بر شدت سختگيريها در مدارس و دانشگاهها افزوده ميشود تا مبادا دختران پسران به سوي چنين عواطفي كشيده شوند.
اما انتشار داستان «ساعت شش، درياچه مريوان» همه آن افكار و افعال حكومتي را به چالش كشيده بود. يك دختر مذهبي، دلباخته يك پسر مذهبي شده بود. عشقي پرشور كه آنها را سراپا بيتاب كرده بود. پروين با صادق ازدواج ميكند. عشق پرشورتر از پيش ادامه مييابد تا اينكه «... امشب آخرين شبي است كه من در مريوان هستم[...] ساعت شش به ياد صادق بودم [...] امشب ماه شب چهاردهم است. امشب همين طور ماهگرد شهادت صادق است. فردا پنج ماه از شهادت صادق ميگذرد... راستي من دارم از مريوان ميروم! دلم ميخواست يكبار ديگر درياچه را ميديدم. به هر حال دارم ميروم. براي شروعي دوباره... و تو صادق، تو با من نيستي! امروز چقدر دلم ميخواست تو بودي و ... من دارم بدون تو از مريوان ميروم. آه مريوان. آه مريوان ... خداحافظ!»
همواره در بزنگاههايي از تاريخ، اتفاقهايي رخ ميدهد كه قدرش در زمانهاش دانسته نميشود. انتشار آن داستان، يك فرصت براي تغيير رويكرد در فضاي فرهنگي آن دوران بود. فرصتي كه ديده و تلنگري كه احساس نشد.