اميد حكم ماست
نازنين متيننيا
قطعا اين اولين يلدايي نيست كه حال جامعه ايراني خوش نيست. به طول تاريخ، شبهاي سياهي در داستان تاريخي ايرانيها رقم خورده، اينروزها هم جدا از اين قصه نيست. سرزميني كه داستانهاي بسيار دارد، خوشي و ناخوشياش هم درهم است. نميشود بگوييم كه فقط خوشيها مهم است و يلدا، جمع شدن ما دورهم و همه آنچه اين سنت زيبا برايش متولد شده، بايد بماند براي روزگار خوشي.
روزگاري كه در آن نه خبري از فشارهاي اقتصادي باشد، نه سياسي و نه اجتماعي. ميدانيد، زندگي دكمه تعطيل ندارد. اينطور نيست كه تصميم بگيريم، متوقفش كنيم و همهچيز را بگذاريم براي روزهاي روشن و دل خوش. درست است كه همين حالا، حتي سفره كوچك و كمهزينه يلدا را هم به سختي ميشود تامين كرد. درست است كه اگر جمع شويم، حرفهاي ما و درددلهاي ما ميرود سمت خبرهايي كه سياه هستند. درست است كه نميدانيم صبح روز بعد از يلدا، دلار چقدر بالا رفته و شاخص آلودگي هوا چطور قرار است ريههاي ما را بسوزاند و نفس را تنگ كند. اصلا آن حافظي كه قرار است امشب صدايش كنيم و تفال بزنيم، چه ميگويد و ممكن است به جاي مژده رسيدن بهار، از داغ دل بگويد و شبهاي هجران. اما مگر دفعه اول است كه ما همچين شبي را ميگذرانيم؟ مگر ميشود بخواهيم كه زندگي هميشه روي نوار رو سفيدياش باشد و ما خوشحالاني كه فقط بايد در خوشي دوام بياوريم؟ نه، نميشود. دست ما نيست كه اينجاييم و در اين زمانه؛ مثل اجدادمان كه قدرت انتخاب براي بودن در زمانه خود نداشتند. قدرت انتخاب ما جايي ديگر است. در بودنمان دخيل نيستيم اما در چگونه بودن و ماندن، دست ما سرنوشتساز است. مهم است كه بدانيم چيزي جز همديگر نداريم. مهم است كه بدانيم همين جمعهاي كوچك، سفرههاي كوچك و وسعت قلبهايي كه به يكديگر وصل ميشود، تمام داشته ماست. از انتهاي تابستان تا انتهاي اين پاييز، داغ بسيار ديديم، ترس بسيار خورديم و سختي بسيار كشيديم. اما خوب نگاه كنيد؛ چند لبخند در خيابان مهمان شدهايد؟! چندبار به چشمهاي يك غريبه رهگذر نگاه كرديد و دانستيد كه ميداند در قلب و ذهن شما چه خبر است و همراه شماست؟! چندبار يكنفر در گوشتان گفته كه «ميگذرد» و ميدانيد كه واقعا «ميگذرد»؟!
اين شب يلدا هم بخشي از همان نقطه طلايي و روشن اينروزهاست. لحظهاي كه در امنيت جمع، خودت را رها ميكني تا دلت گرم شود و براي ادامه، چراغي روشن باشد. چراغي كه اگر خاموش شود، ديگر چيزي براي جنگيدن و ماندن، نصيبمان نميشود. ما حق انتخابي در بودنمان نداشتيم اما، حق انتخاب ما در ادامه زندگي است و ماندن. دكمه توقف را نميشود زد اما ميشود ماند و قصه اين شب يلدا را در روزهايي روشن، براي نسلهاي بعد تعريف كرد. ما جزيي از تاريخ اين سرزمين هستيم و هيچچيز جز روشن نگه داشتن چراغ اميد و همدلي نميتواند چهره قدرتمند ما ايرانيهاي سال ۱۴۰۱ را در طول تاريخ، سربلند و جنگنده و درستكار نشان بدهد.
پس امشب كنار هم باشيد، دل خوش كنيد به بودن و ماندن و آرزو كنيد كه وقتي حافظ را صدا ميزنيد براي شما بخواند: «بگذرد اين روزگار تلختر از زهر...».