تا شب يلدايي ديگر
محمد خيرآبادي
در اولين شب زمستان ۱۶ سال پيش، اولين برف آن سال باريد. ابرهاي پراكنده از ساعتها قبل براي باريدن دور هم جمع شده بودند و خون به چهرهشان دويده بود. زمين به سرعت زير بار برف كوهستاني مدفون شد. با ديدن برف شاد شدم، اما خيلي زود معلوم شد كه خام و خوشخيال بودم. كيلومترها دورتر از خانه در پادگان مرزي، سرباز بودم و مثل هميشه مجبور بودم مكالمه تلفنيام را ببرم بيرون از اتاق و در كنار سيم خاردار انتهاي پادگان. خوابگاه افسران وظيفه آنجا بود؛ جايي كه چشماندازش جاده مارپيچ منتهي به شهر و تپههاي مشرف به آن بود. آن شب زير بارش بيامان برف، دستهايم يخ زده بود، اما گوشي را رها نميكردم. شايد نزديك به
8-7 كيلومتر را موبايل به دست، در يك مسير
15-10 متري، رفت و برگشت، در عرض دو ساعت طي كرده بودم. اگر راه نميرفتم قنديل ميبستم. آن هم با سطل آب يخي كه رويم خالي شده بود. او مثل هميشه عجيب و غيرقابل پيشبيني بود. او داشت ستونها و پايهها را ويران ميكرد و من زير آوار مشغول هذيان گفتن بودم.
بياختيار ميخنديدم و بياختيار اشك ميريختم، اما نميتوانستم آن تماس لعنتي را تمام كنم، چون به ناچار خودش تمام ميشد. «عشق انتظار مداوم ضربهاي است كه فرود ميآيد». بله، خراب كردن هميشه راحت است، اما ساختن و ساخته را نگه داشتن، هيچوقت راحت نبوده و نيست. براي من كه ريشههاي عميقي در فكر و قلب خود كاشته بودم، ويران كردن اين بنا، خيلي سخت بود. با خودم فكر ميكردم آيا فراموش كردن روياها، تصاوير، نوشتهها و تمام ردپاهاي او كه ديگر در تمام گوشه و كنار زندگيام ديده ميشدند، از من
بر ميآيد؟ از آن طرف خط صدايي شنيده نميشد. به خودم آمدم ديدم دقايقي است كه تماس قطع شده و من همينطور از بناي شكوهمند عشق ميگويم و درباره «عاشق نميشوي كه ببيني چه ميكشم» سخنسرايي ميكنم. دوباره و چندباره تماس قطع و باز وصل شد و او با اينكه حرف آخرش را زده بود، براي شنيدن آخرين حرفهاي من دوباره و چندباره پشت خط آمد. او روزهداري بود كه ميخواست دو، سه ساعت مانده به افطار را تحمل كند، چون ميدانست بالاخره اذان را ميگويند و هر دو افطار خواهيم كرد.
ميدانست كه بالاخره همه چيز تمام خواهد شد. او به اندازه كافي عاقل بود اما من آنقدر كه لازم بود ديوانه نبودم. با خودم ميگفتم كاش مجنون بودم و ميتوانستم تصميمهاي ديوانهوار بگيرم، خودم را از بلندي پرت كنم، سرم را به ديوار بكوبم يا كوه را سوراخ كنم. در نگاهم همه اينها بسيار راحتتر از انتخاب راهي ميان جنون عاشقانه و آن عقل و منطقي بود كه او از من انتظار داشت. با اين حال من از آن عمارت باشكوه بنا شده، نگذشتم و بر سر ساختن راه ميانهاي به ظاهر ناممكن، ايستادم و تاب آوردم. تا اينكه چند سال بعد، وقتي در يك شب يلداي ديگر، روبهرويش نشستم و او ميخواست براي آن شب تلخ، دلايلي بياورد تا من هم از روزگار فراق بگويم، خيلي متكبرانه و پيروزمندانه گفتم: «عشق آن حديث نيست كه از دل برون شود» و خنديدم و اشك ريختم. ميگويند «آنچه عاشقان را اميد ميدهد، باور به اين است كه عمق و اصالت عشقشان، عشق را در ديگران هم برخواهد انگيخت.» من امروز عشق به وطن را هم اينگونه ميبينم و ميفهمم. از اين عشقي كه همچون عمارت باشكوه بنا شدهاي در دل عاشقان وطن پابرجاست، نبايد گذشت و بايد اميد داشت به اينكه عمق و اصالت آن، عشق را در ديگران هم بيدار كند. بايد ايستاد و تاب آورد تا شب يلدايي ديگر كه به ياد همه آنچه بر ما گذشت، بخنديم و اشك بريزيم.