روزي كه ماهبيبي را به اصفهان بردند!
احمد زيدآبادي
در روستا «چُو افتاد» كه ماهبيبي «بادسر» شده است. حتي گفته شد كه شوهرش گرگعلي او را به طويله اكبرخان برده و به گاوآهن زنجير كرده است تا فراري نشود. از آن پس، همه روستاييها، تصادفا گذارشان به درِ طويله اكبرخان ميافتاد! آنها در حالي كه سعي ميكردند خود را از اتهام هر نوع كنجكاوي و فضولي دور نگه دارند، ابتدا زيرچشمي اطراف را ميپاييدند و بعد از آنكه مطمئن ميشدند كسي در آن اطراف نيست، نگاهشان را به درِ چوبي زهواردرفته طويله ميدوختند. از آن فاصله اما مطلقا چيزي دستگيرشان نميشد. از اينرو، ضمن تظاهر به بيتفاوتي، با احتياط بسيار، خود را به درِ طويله ميرساندند و از شيارهاي باريك در، نگاهي به درون آن ميانداختند تا اثري از ماهبيبي بسته به زنجير پيدا كنند. درون طويله اما ظلمات بود و هيچ چيز ديده نميشد.
با اين همه، برخي اهالي با كمال صداقت و راستي نقل ميكردند كه در آن ظلمات، ماهبيبي را ديده و از حركاتش پي بردهاند كه او كارش از «بادسري» گذشته و كاملا ديوانه شده است. بعضي سطح ديوانگي او را «اِو-آتشي» وصف ميكردند؛ يعني ديوانهاي كه آب و آتش را از يكديگر فرق نميداند.
صغري زن خدايار ميگفت؛ به چشم خودش ديده كه ماهبيبي چند روزي است كه داخل شلوارش خرابي كرده بهطوري كه بوي تعفنش طويله را برداشته است.
طلعت دختر شعبون قسم ياد ميكرد كه ماهبيبي تكهاي «زور» در دست داشته و آن را ميخورده است. چند نفري هم گفتند كه ماهبيبي خودش را لخت و عور كرده و لباسي به بدن خود باقي نگذاشته است. اين حرفها در سراسر روستا به باور عمومي تبديل شد. از آن پس نقلِ احوالات ماهبيبي به صورتِ مهمترين و سرگرمكنندهترين موضوعِ مورد بحث و مناقشه اهالي درآمد بهطوري كه حتي گاهي كار به جاي باريك هم ميكشيد و نقل و قولهاي متفاوت از حالات ماهبيبي، سبب نزاع لفظي ميشد. از آنجا كه نزاع لفظي معمولا فيصلهبخش اختلافات نيست و دلها را آنطور كه بايد و شايد خنك نميكند، طرفين دعوا نهايتا براي اثبات حرف خود، دست به يقه ميشدند و همديگر را به باد كتك ميگرفتند. بعضا پيش ميآمد كه در جريان كتككاري، يكي يا هر دوي طرفِ دعوا، خونين و مالين ميشدند، اما هيچ كدام از ادعاي خود در مورد احوالات و سكنات ماهبيبي گامي پس نميگذاشتند.
خلاصه پس از مدتي، حرف و حديثها در مورد ماهبيبي چنان بالا گرفت كه اهالي حضور او را حتي در طويله اكبرخان، بدون مخاطره و بنابراين به صلاح عموم نديدند و به فكر چاره افتادند.
در جريان چارهجويي نهايتا كاشف به عمل آمد كه تا صد فرسخي روستا از هر چهار طرف، جايي براي نگهداري ماهبيبي نيست تا اينكه در ژاندارمري منطقه اعلام كردند كه چنين جايي فقط در شهر اصفهان يافت ميشود. اصفهان اما براي اهالي روستا همانقدر دور و غريب و ناشناخته بود كه سنپترزبورگ. در آن ميان فقط پيرزني كه در حوالي سال 1310 پاي پياده به مشهد سفر كرده بود، گفت كه تا اصفهان 150 فرسخ راه است و به سمت خراسان هم نيست، بلكه به اين طرف است! و بعد دستش را به سمت «كفه نمك» دراز كرد.
بعد از تك و دو بسيار، ژاندارمري منطقه سرانجام پذيرفت كه با ماشين جيپ خود ماهبيبي را به شهر برساند، به شرطي كه شوهرش گرگعلي مسووليت رساندنش از آنجا تا اصفهان را به عهده بگيرد. گرگعلي اين وظيفه را قبول كرد، هر چند كه نميدانست اصفهان كجاست و سفر به آنجا چقدر خرج برميدارد. در پي اين توافق، جيپ ژاندارمري براي بردن ماهبيبي وارد روستا شد و پاي قنات توقف كرد.
در چشم به هم زدني، تمامي اهالي روستا از زن و مرد و پير و جوان، كنار قنات جمع آمدند تا شاهد رفتن ماهبيبي به اصفهان باشند. لحظاتي بعد ماهبيبي در حالي كه گرگعلي دست او را در دست خود گرفته بود، از منزلشان خارج شد. زنِ بينوا فرق زيادي با قبل نكرده بود. پيراهنِ گلدرشتي به تن داشت و با چارقد سفيدي كه از تميزي برق ميزد، نيمي از موي سرش را پوشانده بود. در واقع تنها تفاوتش با قبل اين بود كه به افراد كمي خيره ميشد و به روي آنها لبحند ميزد.
ماهبيبي پيش از سوار شدن به جيپ، كنار جوي قنات نشست، صدايش را سر انداخت و چند شروه با آوازي بسيار سوزناك خواند بهطوري كه جمعيت از پير و كوچك، از شدت سوز آن، به گريه افتادند و زار زار گريستند.
بعد ماهبيبي را سوار جيپ كردند. جيپ راه خاكي را در پيش گرفت و لحظهاي بعد در گرد و غباري غليظ گم شد. جمعيت با چشمان اشكآلود مسير جيپ را تا نقطهاي كه به چشم ميآمد، تعقيب كردند. سپس متفرق شدند و به خانههاي خود رفتند.
چُو افتادن: شايع شدن
بادسر: فرد داراي جنون خفيف
زور: كود حيواني
كفه نمك: كوير نمك
شروه: دوبيتي محلي