از كنار ديوار ميروم اما ...
محمد خيرآبادي
مطمئنم كه خيلي خوابش ميآيد. هوا هم حسابي سرد است. طوري كه حتي نميشود غلت زد و جاي گرم رختخواب را از دست داد. من خودم هيچ دلم نميخواهد از زير پتو بيرون بيايم. اما بايد بروم. الان وقت خوابيدن نيست. ديگر وقت نشستن نيست. ديشب ميگفت كه در مدرسه جديد دو تا از بچههاي چاق و هيكلي كلاسشان، به بقيه زور ميگويند. ميگفت دو نفري جلوي در، جلوي پلهها، جلوي آبخوري ميايستند، دستهايشان را باز ميكنند و راه را ميبندند. ميگفت: «از اونا ميترسم. دوست ندارم برم مدرسه». گفتم: «توي همه مدرسهها از اين بچهها پيدا ميشه. زمان ما هم بود. باهاشون درگير نشو.برو يه چرخي بزن بعد كه ديدي خسته شدند و رفتند پي كارشون، برو كارت رو انجام بده».
من خودم هميشه از درگيري و دعوا گريزان بودهام. تا حالا با هيچكس درست و حسابي دست به يقه نشدهام. نه مشتي خوردهام و نه مشتي زدهام. اما خوب ميدانم كه يك روزي يك جايي كه لازم باشد، حساب زورگوها را كف دستشان خواهم گذاشت. تا آن روز سعي ميكنم از كنار ديوار بروم. من يك آهنگر در و پنجره سازم. «كارم سخته ولي دلم نه، نرمه». وقتي به پسرم گفتم: «كاري به كار زورگوها نداشته باش»، گفت: «دلم نميخواد برم مدرسه. از معلم ميترسم».
- گفتم: «آخه چرا؟»
- گفت: «ديروز كه از دست زورگوها فرار كردم و رفتم پشت معلم قايم شدم، آقا معلم داد زد پسر خجالت بكش. برو با دوستات بازي كن. اينقدر به من آويزون نشو».
- شايد موضوع رو خوب توضيح ندادي. بايد ميگفتي كه اون بچههاي زورگو اذيتت ميكنند.
- گوش نميده. فقط داد ميزنه. فكر ميكنه ما صداش رو نميشنويم.
- فردا موقع زنگ تفريح از معلمت اجازه بگير و بگو ميخوام يه موضوعي رو به شما بگم. اينطوري حتما ميايسته و به حرفهات گوش ميده.
- من نميرم مدرسه.
-اي بابا. ديگه به خاطر چي؟
- از تنهايي ميترسم. اونجا هيچ كي پيشم نيست. من تو مدرسه فقط گريه ميكنم.
- تو ديگه واسه خودت مردي شدي. اينجا هم دوست پيدا ميكني. نگران نباش...
- از همه چي بدم مياد. از كوله، از دفتر، مداد، پاككن. از درسهاي مسخره. اگه جواب سوال معلم رو اشتباه بدم بچهها مسخرهام ميكنند.
- تو نبايد با اين چيزها جا بزني. بايد قوي باشي.
- من قوي نيستم. من هيچ وقت زورم به اون زورگوها نميرسه. من هيچ وقت زورم به معلم نميرسه. زورم به در مدرسه نميرسه.
- يعني چي زورت به در نميرسه؟!
- اون در سياهه ديگه، در مدرسه رو ميگم. هيچ كدوم از بچهها نميتونن بازش كنند. وقتي ما ميريم توي كلاس محكم ميبندنش. صداش مياد. ما رو اونجا زنداني ميكنند.
پسرم اين را گفت و من فهميدم كه ديگر وقت نشستن نيست. گفتم كه من تا حالا درست و حسابي با هيچ كسي دست به يقه نشدهام، اما به خودم قول دادم يك روزي يك جايي كه لازم شد از قدرتم استفاده كنم. ديگر «در» كه نبايد به بچهها زور بگويد. من با آن زورگوها و معلم عصباني كاري ندارم. با درِ مدرسه كار دارم كه نبايد رنگ و صدا و حس درِ زندان داشته باشد. من يك آهنگرِ در و پنجره سازم.