از رنجي كه ميبريم
نازنين متيننيا
پيشنهادي از سمت دوستان روزنامهنگارم مطرح شد كه برويم تحريريه دوستان و همكاران دربند و دلجويي كنيم از اهالي تحريريه و ساعتي دور هم باشيم و ببينيم چه كاري از دستمان برميآيد. تا بياييم جمع شويم، خبر به گوش مديرمسوول رسيد و پيام فرستادند كه نياييد، داريم همه تلاشمان را ميكنيم و آمدن شما ممكن است اختلال ايجاد كند. راه دلجويي هم بسته شد. حق هم دارند؛ تحريريهاي كه در استرس و اضطراب صد و چند روزه دستگيري همكارشان است و بازداشت تازه همكار ديگر، شبيه بيمار خسته و ترسيده، مزاحم اضافه نميخواهد. اين را شايد مخاطب عادي درك نكند، اما وقتي حداقل يكبار توي چنين تحريريهاي باشي، ميداني شرايط چطور است و ماجرا چطور ممكن است پيش برود و خب، خداي نكرده كسي زحمت اضافه نميخواهد گردن كسي بيندازد و غرض تسهيل است و نه سختي بيشتر.
نرفتيم. گفتيم چشم و مانديم. مثل خيلي از ماجراهاي ديگري كه تا امروز پذيرفتيم و گفتيم باشد اين هم جريان خودش را ادامه دهد و مسير خودش را برود و ببينيم چه ميشود. مثل چي؟! مثل انجمن صنفي كه تعطيل كردند و سالها بعدش در دوره حسن روحاني، قفل تعطيلياش را برداشتند و انداختند در چاه طويل انجمني كه هر انتخابات دعواي كي رييس شود و كي نشود، دارد و بزرگترين پروژه موفقش تا امروز قرارهاي دورهمي افطاري در روزهاي خلوت و بدون دردسر است. مثل اينكه بپذيريم بزرگترهايي كه سالهاست ذرهاي از احترامشان كم نكرديم، حاضر نباشند براي يكبار هم كه شده تصميم به ريشسفيدي بگيرند و جمع شوند و ما كوچكترها را جمع كنند تا دور هم بگوييم و بشنويم كه چرا به اين روزگار بيپناهي روزنامهنگاري در ايران رسيدهايم و چاره چيست. پذيرفتهايم همين است كه هست. دستمان كوتاه است و همكارانمان در زندان. با شرمندگي استوريهاي «بياييد به كمك روزنامهنگاراني كه توان پرداخت وثيقه ندارند» را همخوان ميكنيم و در شرمندگي و سكوت، جاي صنفي كه ميتوانست پرقدرت باشد و حداقل از پس وثيقه روزنامهنگاران دربند بربيايد را خالي ميكنيم. اين است روزگار ما. كوتاه و مختصر و مفيد بخواهم بگويم اسمش ميشود: «بيپناهي». نه مثل اهالي سينما بزرگتري داريم كه بروند دم در اوين بپرسند بچههايمان كجا هستند و تشكلي و نه حتي دلنگراني و دلسوزي بين خودمان كه چطور بايد از پس اين روزها بربياييم. تا بوده، جزيرههاي جدا افتادهاي بوديم كه ميانه هزار توفان ايستاديم و از پسش فقط مقاديري جبران هزينه كرديم و مانديم كه فقط بمانيم. اما خالي شدن جزيرهها، از نفس افتادن و روزبهروز كوچكتر شدن و كمتر شدن را كسي نديده. يا برايش مهم نبوده. يا حتي مثل بعضيها خوشحال هم شده كه كمتر شديم و دست به دعا برداشته كه تمام شوند و خلاص شويم. البته ما كه تمام نميشويم، ميمانيم و مثل هميشه اميدوار به تمام شدن توفانها، صبر ميكنيم و طاقت ميآوريم. اما بالاخره يك نفر بايد بپرسد كه خانه اصلي روزنامهنگارهاي ايراني كجاست، بزرگترهايش كجا هستند و بالاخره تا به كي قرار است اينطور محو و پرپر، فقط به تماشاي مصيبتهايي كه بر سرمان ميرود، بنشينيم و بعد دوباره برگرديم پشت كيبورد و درباره همه چيز و همه كس بنويسيم، اطلاعرساني كنيم و فقط يادمان برود كه هستيم و چه بر سرمان آمده؟