پايان سربازي و خطر فروپاشي رواني
بامداد لاجوردي
بيستويك ماه زندگي پشت ديوارهاي بلند پادگان صبح را به شب ميرساندم بدون آنكه مثل اغلب آدمهاي شهر بتوانيم در اينترنت بچرخيم يا تلفن را برداريم و به هركه دلمان ميخواهد زنگ بزنيم، مجبور بوديم گوشه آسايشگاه بخزيم و بخوابيم تا فردا صبح.
بعد از شكست تمام تلاشها براي معافيت كفالت و پزشكي و... كمكم تسليم شرايط شدم و پذيرفتم كه بايد اين 21 ماه را تحمل كنم؛ در حالي كه من روزهاي سرباز وظيفه بودم، همدورههاي دختر دانشگاه و پسراني كه به هر دليلي معاف شده بودند، خودشان را براي يادگيري مهارتهاي جديد آماده ميكردند و تكتك آنها در آن دو سال كارها و درسهاي جديدي را شروع و تجربهاي بر تجارب قبلي خودشان اضافه كردند. اما در مقابل وظيفه روزانه من با مدرك كارشناسي ارشد از بهترين دانشگاه كشور اين بود كه تعداد زيادي نامه را ثبت كنم و منتظر دستور فرمانده خود بمانم تا از برخي آنها كپي بگيرم و بين واحدها توزيع كنم. فيالواقع در اين بازه زماني حدود دوسال من جز ثبت نامه و كار كردن با دستگاه كپي مهارت ديگري ياد نگرفتم.
با حقوقي كه از سربازي ميگرفتم پيشرفت در زندگيام متوقف شده بود؛ هيچ وسيلهاي به خانه يا ماشينم اضافه نميشد. انگار زندگي قفل شده بود. ضمن آنكه كار پاره وقت به راحتي پيدا نميشد چون كارفرماها قبول نميكردند حتي امكان يك جلسه حضوري در ساعات اداري را هم نداشته باشم. پس كمكم از گردونه كار حذف شدم، چراكه نميتوانستم از پس پروژهها
بر بيايم و آنها را به موقع به دست سفارشدهنده برسانم؛ سربازي ساعات طلايي روز را از من گرفته بود. پس من ارتباطات خودم را با ميدان كاري خودم از دست دادم.
سربازي كه تمام شد، خوشحال بودم. اما تا مرز فروپاشي رواني رفتم. به اطرافم كه نگاه ميكردم زميني فرسوده ميديدم كه هيچ فرصت نكرده بودم به آن رسيدگي كنم. دوستانم و همدورهايهاي دانشگاه كه سربازي نداشتند، همه آنها، هزاران تجربه به دست آورده بودند اما دست من خالي بود. همكارانم، ارتباطات خودشان را حفظ و تقويت كردند و در مقابل اغلب آنها را از دست داده بودم و تازه با پايان يافتن دوره خدمت بايد آنها را بازسازي ميكردم. اين حقايق جنونآميز بود. انگار حالا بايد اين موقعيت جديد را ميپذيرفتم، مقاومت بيفايده بود و تنها بيشتر باعث رنجش من ميشد. وقتي به اين فكر ميكردم كه تمام نامههايي كه ثبت كردهام يا از آنها كپي گرفتهام، حالا ديگر خمير شدهاند و اينكه هيچيك از فرماندهان دوره سربازي حتي هويت من را به ياد نميآورند، آزاردهنده بود. درحالي كه ميديدم دوستانم در همين مدت كارهاي ماندگاري از خود به جاي گذاشته بودند! اما من هيچ چيزي براي گفتن نداشتم و تنها دارايي من كارت پايان خدمت بود.
با تمام شدن سربازي من تمام داشتههاي خودم را پشت ديوارهاي پادگان جا گذاشته بودم و حالا بايد همهچيز را از نو ميساختم. يادم ميآيد درست در ماههاي اولي كه سربازي را تمام كردم، زير بار اين فشار رواني، تصميمي احمقانه گرفتم؛ حتي با يك روانشناس مدعي هم درباره آن حرف زدم، اما او اصلا متوجه اين قضيه نشد كه شايد اين تصميم ناشي از اين فشارها باشد.