دالان پر التهاب انقلاب
مهرداد حجتي
زير پل حافظ در تقاطع خيابان جمهوري، «جيپ» را پارك كردم و به آپارتماني در يك كوچه بنبست وارد شدم كه قرار بود در آنجا با گروهي از دانشجويان عضو انجمن اسلامي دانشگاههاي تهران روبهرو شوم كه همه علاقهمند به سينما بودند. هنوز انقلاب فرهنگي دانشگاهها را تعطيل نكرده بود و كلاسها همچنان داير بود. هر چند كه چندان از درس خبري نبود. جلسه را بخش فرهنگي «دفتر تحكيم وحدت» ترتيب داده بود و من به عنوان عضوي از آن، قرار بود از گروهي براي شركت در كلاسهاي فيلمسازي آماتور دعوت كنم. همان كلاسهايي كه بعدها، در «مركز فيلمسازي» باغ فردوس داير شد، بيآنكه نامي از من برده شود. در آن روزها، در دانشگاه تهران، كلاس فوق برنامه فيلمسازي آماتور داير كرده بودم تا به دانشجويان علاقهمند، فيلمسازي «هشت ميليمتري» آموزش دهم. البته با همان دانش اندك دوران نوجواني كه از «سينماي آزاد» آموخته بودم. تعداد شركتكنندگان در آن جلسه بيش از انتظار بود. دانشجوياني از همه دانشگاههاي تهران، اعم از علم و صنعت، صنعتي شريف، دانشگاه ملي (بعدها شهيد بهشتي)، پليتكنيك (بعدها اميركبير) تا دانشگاه تهران. آن روزها هنوز از ادغام مدارس عالي و پيدايش دانشگاههاي تازه خبري نبود. تهران همچنان متاثر از انقلاب و تسخير سفارت امريكا، هيجانزده و ملتهب بود. مردم هر روز به بهانههاي مختلف به خيابان ميآمدند و شعار مرگ بر اين و آن ميدادند و از تهديد و هجوم عراق به مرزها هم هنوز خبري نبود. تهران، به دهه ۶۰ وارد نشده بود. دههاي كه قرار بود، كشور از دالاني طولاني و پر حادثه عبور كند و تاريخي بحثبرانگيز را برجاي بگذارد. اما تا آغاز دهه ۶۰ هنوز ماهها فاصله بود و كشور، هر ثانيه و دقيقهاش، آبستن حادثهاي تازه بود. در غرب كشور، سپاه پاسداران نو تاسيس درگير گروههاي مسلحي بود كه از همان ابتداي انقلاب، با دولت انقلابي به مخالفت برخاسته بودند و در طول همه روزهاي پس از پيروزي اين درگيريها ادامه داشت و در تمامي آن مدت هياتهايي براي مذاكره، مدام ميان پايتخت و كردستان در رفت و آمد بودند تا به اختلافها خاتمه دهند. خبرهايي هم كه گاه در مطبوعات انعكاس مييافت، جزييات تكاندهندهاي به همراه داشت كه به نگرانيهايي نظير تجزيهطلبي دامن ميزد. همزمان با كردستان، گنبد كاووس هم دچار تنش شده بود. گروهي زير عنوان «ستاد خلق تركمن» شهر را در دست گرفته بودند و با پاسداران وارد مبارزه مسلحانه شده بودند. در خرمشهر و تبريز هم سر و صداهايي به پا خاسته بود. با اين حال، پايتخت روزها و شبهاي آرامي را ميگذراند. روزهاي كم تنش و به دور از هر حادثه غافلگيركننده كه البته ميتوانست آرامش پيش از توفان باشد، چون روزهاي توفاني پايتخت در راه بود. انقلاب فرهنگي كه قرار بود با درگيري مسلحانه در دانشگاه تهران آغاز شود و سپس، تصفيه دانشگاهها از گروههاي چپ و بسته شدن دفاتر تشكلهاي دانشجويي وابسته به آنها.
اتفاقي كه تا مدتها تهران را كانون كشمكشهاي سياسي ميان احزاب و گروهها ميكرد .هر چند تعطيلي دانشگاهها، اين فرصت را به دولت نو تاسيس انقلابي ميداد كه بتواند با فراغبال، كار «پاكسازي» دانشگاهها را آغاز كند و آن را به سرانجامي مطلوب برساند. كاري كه بر عهده «ستاد انقلاب فرهنگي» منصوب رهبر انقلاب بود. ستاد انقلاب فرهنگي، پروژه «اسلاميسازي» دانشگاهها را با گامهايي سريع آغاز كرده بود. دكتر محمدجواد باهنر، دكتر علي شريعتمداري، جلالالدين فارسي، دكترحسن حبيبي، مهدي ربانياملشي، شمس آلاحمد و دكتر عبدالكريم سروش، به دعوت آيتالله خميني، به عضويت ستادي درآمده بودند كه قرار بود از بنيان دانشگاهها را متحول كنند. امري كه چهار دهه بعد نيز ادامه يافت و بعدها با عنوان «شوراي انقلاب فرهنگي» به كار خود ادامه داد. اما در آن روزها كه هنوز دانشگاه دستخوش چنين تحولاتي نشده بود، گروهي علاقهمند به سينما در آپارتماني، در طبقه فوقاني «تئاتر آناهيتا» متعلق به مهين اسكويي، گرد آمده بودند تا در آن دوره آموزشي شركت كنند. در ابتداي جلسه، كاغذي دست به دست شد كه قرار بود هر يك از دانشجويان - دختر و پسر - نام خود، رشته تحصيلي و دانشگاه خود را در آن بنويسند. بعدها در آن برگه، به نام كساني برخوردم كه برايم جالب بود. «كمال تبريزي»، «تيرداد سخايي»، «سعيد حاجيميري»، «عليرضا سجادپور»، «رحيم رحيميپور» و «جواد شمقدري»! آنها در آن جلسه حضور داشتند و مشتاقانه به سخنان من گوش ميدادند كه در آن لحظه از هنري ثاثيرگذار سخن ميگفتم كه قرار است، موثرتر از هر هنر ديگري با مخاطب ارتباط برقرار كند. آنها عمدتا دانشجويان شهرستاني بودند. كساني كه در خوابگاهها زندگي ميكردند و حالا فرصتي تازه پيش رويشان قرار گرفته بود تا در كنار رشته تحصيليشان، هنري فراگير نيز بياموزند. پروژه من، نياز به مكاني مجهز براي تعليم داشت. جايي كه بتوان در آن بخشهاي مختلف فيلمسازي را با امكانات مناسب آموزش داد. قصدم، دعوت از استادان رشتههاي مختلف سينما براي تدريس بود. پروژهاي كه بعدها در باغ فردوس راهاندازي شد و گروهي نيز از آن فارغالتحصيل شدند. البته بيآنكه من نقشي در آن داشته باشم. «دفتر تحكيم» چندي پس از آن جلسه، پروژه من را، از آن خود كرده بود و قصد داشت بيحضور من، آن را پيش ببرد. اتفاقي كه بارها به اشكال گوناگون در مقاطعي ديگر نيز براي من رخ داد و هربار طرحها و پروژههاي من، به يغما رفت! اما آن روز سرد زمستان سال ۵۸، من پس از ترك جلسه، به سوي «جيپ» پارك شدهام، در زير پل حافظ، در «چهارراه يوسفآباد» رفتم تا به روزهاي پيشرو بينديشم. به روزهايي كه قرار بود ماجراهايي را از سر بگذرانم، چون هنوز تا مصادره پروژهام از سوي شاخه فرهنگي دفتر تحكيم، چند ماهي فاصله بود و تا آن زمان، مسوول بخش فرهنگي دفتر تحكيم به اطلاعات و روابط من نياز داشت. تواناييهايي كه به كارشان آمد و آنها را گامهايي ديگر به پيش برد.
پروژه آموزشي من، نياز به امكانات حرفهاي داشت. هم مكان و هم تجهيزاتي كه بتواند گروه قابل توجهي دانشجو را پوشش دهد. از همين رو با «بهزاد نبوي» كه آن زمان، عضو شوراي سرپرستي راديو و تلويزيون ملي ايران بود، موضوع را در ميان گذاشتم. من همه اعضاي شوراي سرپرستي را به دليل ماموريتي كه از سوي شوراي انقلاب به من محول شده بود، ميشناختم. ماموريتي كه قرار بود چند ماهه به پايان برسد، اما به دليل كارشكني برخي، به درازا كشيد و در آن مقطع از تاريخ نيز ادامه داشت. دفتر كار من در طبقه ششم ساختمان ۱۳ طبقه جامجم قرار داشت. همان اتاقي كه پيشتر دفتر دكتر احمد جلالي، در دوران رياست صادق قطبزاده بود. دو اتاق تو در تو، به شمارههاي ۶۱۱ و ۶۱۳ كه حالا پاتوق بسياري از دوستان دانشگاهي شده بود. يكي از كساني كه مدام در آنجا به ديدن من ميآمد، «سيدحسن ثابتمحمودي» بود كه بعدها به «سهيل محمودي» شهره شد. در آن مدت، گاه نامههاي اداري مهندس مهدي حجت، مدير توليد تلويزيون كه سه طبقه بالاتر از من، در طبقه نهم مينشست، به اشتباه به دفتر من ميآمد و البته برعكس! بيشتر به خاطر شباهت نام فاميليمان بود. شوراي سرپرستي راديو و تلويزيون هم در طبقه سيزدهم مينشست. جايي كه پيشتر، «رضا قطبي» نشسته بود و پس از انقلاب جاي خود را به صادق قطبزاده داده بود و حالا هم كه شوراي سرپرستي پنج نفره متشكل از سيدمحمدموسويخوئينيها، احمد عزيزي، ابراهيم پيراينده، بهزاد نبوي و غلامعلي حدادعادل آنجا نشسته بود. شورايي كه تا چندي ديگر جايش را به شورايي سه نفره ميداد و از شوراي پيشين فقط حدادعادل در آن باقي ميماند. «بهزاد نبوي» حساسترين بخش سازمان را در اختيار داشت. او مديريت ساختمان «پخش» را بر عهده گرفته بود. جايي كه از حساسيت فوقالعادهاي برخوردار بود. چنانكه امروز نيز از همان حساسيت برخوردار است. آنجا گلوگاه سازمان و شايد گلوگاه انقلاب در آن روزها بود! سيدمحمد موسويخوئينيها اما در آن ميان مشغله ديگري هم داشت. او درگير ماجراي گروگانگيري سفارت امريكا هم بود. مشغلهاي كه او را از حضور در جلسات شوراي سرپرستي بازميداشت. در ميان اعضا، حدادعادل، اما ساختمان توليد را در دست گرفته بود. هم او كه در روز نخست ورود من به ساختمان ۱۳ طبقه، تا طبقه همكف به استقبال من ۱۸ ساله آمد تا با احترامي اينچنين مرا به اتاق شورا دعوت كند. آن روز يكي از روزهاي سال ۵۸ بود. شاخه فرهنگي دفتر تحكيم، از طريق من قرار بود، با شوراي سرپرستي راديو و تلويزيون آشنا شود. آنها پروژههايي ديگر نيز در سر داشتند. يكي از آنها دستيابي به «سينماي آزاد» بود كه آن زمان زيرمجموعه بخش فرهنگي راديو و تلويزيون ملي بود و قرار بود چندي بعد «سعيد حاجيميري» با ارتباطات بعدي، خود را به رياست آن برساند. آنها بلندپروازيهاي ديگري در سر داشتند. چيزي كه تا پيش از رخ دادنشان، هرگز به آنها فكر هم نكرده بودم.