طاعون و تاريكي
مرتضي ميرحسيني
اروپاييهاي قرن چهاردهم شناخت چنداني از علل پيدايش و فراگيري بيماري طاعون نداشتند و به اين پرسش كه «ماجرا از كجا آغاز شد؟» پاسخهاي عجيب و نادرست ميدادند. يكي از پاسخهايشان اين بود كه طاعون نه نوعي بيماري كه مسموميتي ناشي از آلودگي آب آشاميدني است و همهگيري آن نيز - كه روزانه جان صدها نفر را ميگرفت - نشان ميدهد توطئهاي بزرگ پشت آن وجود دارد. توطئه را گردن يهوديان انداختند و گفتند آنان براي نابود كردن نسل مسيحيان در چاههاي آب زهر ريختهاند. اين بدبيني آميخته به خصومت نسبت به يهوديان، در سالهاي جولان طاعون اوج گرفت اما ريشهاش به صدر مسيحيت برميگشت. باربارا تاكمن در كتاب «آيينهاي در دوردست» مينويسد «يهودي آماج نفرت مسيحيان شده بود، زيرا كليساي مسيحي در بدو ظهورش از دل يهوديت، ناچار بود نفرت از او را رواج دهد تا آيين خود را جانشين كيش او سازد. يهودي با يكدندگي از پذيرش مسيح در مقام منجي آسماني و گرويدن به شريعت جديد به جاي شريعت موسي سر باز زده و به كليساي مسيحي اهانت بدي كرده بود. او خطري به شمار ميرفت كه بايد آن را از جامعه مسيحي دور نگه ميداشتند. از همين رو، شوراهاي كليساي اوليه در قرن چهارم، به محض رسميتيافتن مسيحيت، با صدور فرمانهايي قوم يهود را از حقوق مدني محروم كردند. با اينهمه، جدايي آنها خواست هر دو طرف بود، زيرا يهوديان نيز نخست مسيحيت را فرقهاي منحرف و سپس جمعيتي مرتد اعلام كردند كه بايد از آن فاصله گرفت.» قصههايي درباره شرارت و نحسي يهوديان رواج يافت كه سينه به سينه نقل ميشد و در هر تكرار، شاخ و برگ بيشتري به خود ميگرفت. ايمان به مسيحيت در ضديت با يهوديان محك ميخورد و از اينرو هرچه قدرت سياسي مسيحيان بيشتر شد و شاهان مسيحي بيشتري بر گوشه و كنار اروپا مسلط شدند، به همان نسبت زندگي بر يهوديان نيز سختتر شد. به ظاهر و روي كاغذ، يهوديان نيز حقوقي داشتند، اما كسي به اين حق و حقوق اعتنايي نميكرد و هيچ محكمهاي شكايتشان را نميپذيرفت. حتي برخي شاهان مسيحي مثل سنلويي در اثبات ايمان خودشان، فشار به يهوديان را بيشتر كردند و حكم به لغو همان حق و حقوق ناچيزي كه اصلا رعايت نميشد، دادند. شيوع طاعون اوضاع يهوديان را از چيزي كه بود بدتر كرد. مثلا در چند شهر فرانسه، مردم به خانههاي يهوديان يورش بردند، آنان را بيرون كشيدند و زنده زنده در آتش انداختند. مسيحيان «عقوبت الهي را منشا طاعون ميدانستند، اما باز مسببي انساني ميجستند تا او را قرباني خشم خود سازند، خشمي كه نميتوانستند آن را بر سر خداوند خالي كنند. يهودي، آن اجنبي ازلي و ابدي، طبيعيترين هدف به شمار ميرفت. او به خواست خود از جهان مسيحي كناره جسته بود. مسيحيان طي قرنها آموخته بودند كينهاش را به دل بگيرند و او را انباشته از بدخواهي نسبت به تمام مسيحيان بپندارند. يهودي با جمعي از همنوعان خود در خيابان و محلهاي جداگانه زندگي ميكرد، دمدستترين هدف
به شمار ميرفت و اموالش نيز بر انگيزه مهاجمان ميافزود.» البته پاپ سعي كرد اين جنون همگاني را مهار كند و سپتامبر 1348 فتوايي براي منع آزار و اذيت يهوديان داد. گفت بيماري فقط منحصر به مسيحيان نيست و يهوديان و مردم ديگر را نيز به كام خود ميكشد، اما كسي صداي او را نشنيد. مردم ترسيده بودند و كليساهاي محلي هم به اين ترس و خشم و ديوانگي همراه آن دامن ميزدند. پس خشونتها ادامه يافت. مثلا ژانويه 1349 در چنين روزي، اهالي بازل در جزيرهاي در راين، ساختمان چوبي بزرگي ساختند، چندصد يهودي را به آنجا بردند و در آن ساختمان حبس كردند و بعد آن را به آتش كشيدند. آنجا ماندند و مرگ آن زندانيان ميان شعلههاي آتش را تا به آخر تماشا كردند. يا فوريه همان سال در استراسبورگ، يهوديان شهر را -كه تعدادشان حدود 2 هزار نفر بود- به گورستان بردند، همه را به تيرهاي چوبي بستند و زنده سوزاندند. فقط كساني كه يهوديت را رها ميكردند و مسيحي ميشدند زنده گذاشتند.