• ۱۴۰۳ شنبه ۱۲ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5396 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۱۸ دي

دوست دارم كسي جايي منتظرم باشد

محمد خيرآبادي

خسته و كوفته از سر كار برمي‌گردم. به ريخت و قيافه‌ام و به سر و وضعم در آينه آسانسور نگاه مي‌كنم. هر كسي من را ببيند حتما مي‌گويد: «چرا اين‌قدر به‌هم ريخته‌اي؟» يا لااقل خواهد پرسيد: «چيزي شده؟» نه، چيزي نشده. فقط مقداري عصباني‌ام، تا حدودي ناراحتم، كمي نگران، كمي افسرده، كمي نااميد. در راه كه مي‌آمدم به هر چيزي كه بگوييد فكر كرده‌ام. بي‌خود نمي‌گويم «هر چيزي»، واقعا به هر چيزي كه در نظرتان بيايد فكر كرده‌ام. كلاچ مي‌گرفتم و فكر مي‌كردم به اينكه «اگر كار نكنم تا چند روز براي خورد و خوراك و گذران زندگي پس‌انداز دارم؟» دنده را عوض مي‌كردم و فكر مي‌كردم به اينكه «تا كي بايد اين ماشين پير و خسته را تحمل كنم؟» پشت چراغ قرمز 120 ثانيه داشتم به اين فكر مي‌كردم كه «اگر بخواهم جواب بدهم به اين سوال كه چرا خودكشي نمي‌كنم، چه دليلي دارم؟» وقتي يك ماشين ناشيانه پيچيد به چپ و ماليد به گلگير سمت راست، داشتم به اين فكر مي‌كردم كه «تا كي بايد زير بار اين مشكلات و بحران‌هاي عجيب و غريب زندگي كنيم؟» براي راننده تازه‌كار دستي تكان دادم و او هم خوشحال شد و رفت. به دلايل كافي عصباني و ناراحت بودم كه نخواهم اين را هم به آنها اضافه كنم. حالا دارم به اين فكر مي‌كنم كه «شام چي داريم؟» مهم نيست. هر چه باشد مي‌خورم. هيچ‌وقت غذايي نبوده كه كشته مرده‌اش باشم و از هيچ غذايي هم متنفر نبوده‌ام. سفره پارچه‌اي ترمه را تصور مي‌كنم، با آن بشقاب‌هاي زرد و آبي 15 ساله كه در اين سال‌ها «آخ» نگفته‌اند. «تلويزيون برنامه چي داره؟» مهم نيست. واقعا مهم نيست. نگاه نمي‌كنم. مي‌خواهم همه تلويزيون‌هاي جهان در يك لحظه، نابود شوند. عصباني‌ام. خيلي عصباني‌ام. آسانسور در طبقه چهارم گير مي‌كند. بله متوجه شدم كه سخت مي‌گيرد جهان بر مردمان سختگير، «پس لطفا بي‌خيال شو.» چراغ‌ها خاموش مي‌شوند. دكمه‌ها كار نمي‌كنند. چه كار بايد بكنم؟ «هيچ كار». منتظر مي‌مانم. هيچ داد و فرياد هم نمي‌كنم تا اينكه بالاخره برق نوسان مي‌كند، قطع و وصل مي‌شود و آسانسور دوباره به كار مي‌افتد. به طبقه هفتم مي‌رسم. در آسانسور را باز مي‌كنم. پشت در خانه مي‌ايستم. دنبال كليد مي‌گردم. نيست. توي جيبم نيست. «آرام باش. نفس عميق بكش». يك‌دفعه در باز مي‌شود. باد گرمي به صورتم مي‌خورد. بچه‌ها به طرفم مي‌دوند. سفره پارچه‌اي ترمه روي ميز ناهارخوري پهن است. بوي غذا پيچيده. شيشه پنجره عرق كرده. همسرم مي‌پرسد «چيزي شده؟» آرام مي‌شوم. بهترين تسلي خاطر در زندگي اين است؛ اينكه كسي جايي منتظرت باشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون