و شب ادامه گرفت
غروب حرف خودش را به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شيرواني لال ميان دوده افشان شب شبح ميشد
ميان درهم هذيان من دو شعله سبز
نشست به روي شيشه تار ملال پرده شكست
و از حقيقت اشيا بوي شك برخاست
و با حقيقت اشيا بوي او پيوست
تمام پنجره من خيال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتي بيمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او ديدم
كه در نهايت چشمش كبوتر دل من
قلمرويي ز برهنهترين هواها داشت
و اشتياق تب آلود بامهاي بلند
در آفتاب ز پرواز دور او ميسوخت
ز روي پنجره من خيال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم
يدالله رويايي