اصلا تقصير اينستاگرام است
نازنين متيننيا
اينستاگرام جاي عجيبي است؛ همزمان كه مشغول ديدن پستي درباره آرايش عروس هستي، پست پاييني خودش را آماده ميكند تا صحنههايي از عروسي قربانيان هواپيماي اوكراين را نشانت بدهد. نه ميتواني نگاه كني و نه نگاه نكني. صفحهها را ورق ميزني زوجهاي جواني را ميبيني كه در عاشقانهترين لحظه زندگيشان هستند، بدون اينكه بدانند چند روز بعد، تمام اين عاشقانهها ميرود زير خاك و يك خاطره از درد تا ابد، توي دل خانواده و مردماني ميگذارند كه همسرزمينشان بودند. اينستاگرام جاي عجيبي است؛ صبح به صبح بيدار ميشوي و با سختي خودت را ميرساني به ديدن استوريها و پستهايي كه دوستان و آشنايانت از خبرها و لحظههاي سخت از راه رسيده، يا قرار است از راه برسد، تو را خبردار كنند. بعد ميروي توي اكسپلورر تا پستهاي غريبهاي كه هيچوقت با دست خودت سراغشان نميروي، برايت «دلقكبازي» دربياورند و شوخي و خنده كنند تا يادت برود در صفحه فلان دوست چه ديدي و در صفحه بهماني چه خواندهاي. از آن عجيبتر زندگي مردمان در آن سر دنيا در اينستاگرام است. مثلا صفحهاي هست كه از آدمهاي توي نيويورك ميپرسد: «چقدر اجاره ميدهي». آدمها با لبخند ميگويند فلان قدر دلار و بعد مصاحبهكننده را ميبرند توي خانهشان و ميبيني كه يك زندگي معمولي در نيويورك چطور هست و چه شكل و شمايلي دارد و صاحبش چطور از پس آن برميآيد. رقمها را توي ذهنت ضرب ميكني و ميبيني با درآمدت توي ايران، كدام خانه به تو ميرسد و جالبتر ميشود وقتي ميبيني كه معمولا هيچكدام از اين خانهها به دستت نميرسد و با حقوق اينجا، احتمالا توي نيويورك بايد كارتنخواب شوي. از فكر كارتنخوابي ميخواهي بيايي بيرون كه در صفحهاي ديگر پيرزني كرهاي، بعد از سالها مهاجرت به امريكا، براي خودش صفحهاي درست كرده و آشپزي ياد ميدهد. حدس ميزني احتمالا نوهاي كمكش ميكند و سرگرم دستور غذاها ميشوي، به خودت ميايي و ميبيني مدتهاست كه در حال تماشاي غذاها هستي و دودوتا چهارتاي اينكه اينها را چطور ميشود درست كرد و از پس هزينهاش برآمد. ميبيني نميشود و اصلا چه كاري است مقايسه خودت با پيرزن كرهاي مهاجر امريكايي. بيخيال ميشوي و ميروي سراغ پست ديگر. يك آقايي با اشتياق و هيجان مجمع بزرگي از تركيب باقاليپلو و زرشكپلو و كباب را گذاشته وسط ميز رستوران و دارد تبليغ ميكند كه اين سيني «فقط يك ميليون و سيصد هزار تومان»، از خودت ميپرسي قرار است به خوراك يك ميليوني عادت كنم؟! بعد ميبيني كه به خيلي چيزها عادت كردي و حالا يك مجمع بزرگ از انواع پلو و كباب كه ارزش حساب و كتاب ندارد، حالا تو هم نخوري، ديگراني هستند كه از پي اين تبليغ بروند اين رستوران شكمشان را چرب كنند. باز بايد بيخيال شوي، بيهدف انگشتت را بكشي روي صفحه و از پس هزاران تبليغ، دوباره املاكي را نشان بدهد كه در يك پرتآبادي اطراف تهران، خانهاي كوچك را نشانت بدهد و بگويد «فقط با يك ميليارد و هفتصد» خانهدار شو، توي ذهنت سريع ميپرسي «كي، يك ميليارد و هفتصد تومان شد فقط؟!» و براي اينكه حالت بيشتر گرفته نشود، بدون نگاه انداختن به آن بگذري تا ببيني خانومي با پسرش رفتهاند مركز طلافروشي براي حيوانات تا براي سگخانگي، گردنبند طلا بگيرند. اين يكي ديگر خيلي عجيب است، انقدر كه حتي نميتواني توي ذهنت تجزيه و تحليل كني كه گردنبند طلا و سگ چه ربطي به هم دارند و ديگر با كلهاي داغ كرده، پست بعدي را ميبيني و از اين جملات انگيزشي ميشنوي؛ از آنهايي كه ميگويند مهم نيست كه زندگي آن بيرون چطور است و درون تو مهم است. بنا به توصيه بايد نفس عميق بكشي، ميكشي. چند جمله را تكرار ميكني و كمي كه آرام شدي برميگردي توي صفحه اصلي خودت. ميبيني هوشنگ گلمكاني از مرگ منتقدي جوان خبر داده، ليلي گلستان نقاشي از فرياد گذاشته و نوشته اين روزها به فريادي بلند احتياج دارد و دوستي عكسي از آگهي منتشر كرده كه درخواست ده دقيقه دعا براي سلامتي دارد و…
پستها را همينطور پايين ميروي و درست آن لحظهاي كه داري توي سياهي و سختي مكرر خبرها و پستهاي همخوان شده دوستانت غرق ميشوي، چيزي ديگر بالا نميآيد. ويپيان قطع شده. تلاش ميكني فيلترشكن ديگر پيدا كني. اينهمه وصل نميشود. اعصاب خردت، خردتر ميشود و آن اضطراب اوليه كه بهانه اينستاگرامگرديت بوده، شديدتر ميشود. نفس عميقي ميكشي. گوشي را پرت ميكني آنطرف و توي دلت ميگويي: «آره، اصلا تقصير اينستاگرامه، وگرنهمن كه داشتم زندگي ميكردم و چه ميدانستم اينجا چه شده و آنجا چه ميكنند و زندگي چه ريختيه و اصلا چه ريختي بايد باشد، خوب شد قطع شد» و براي دقايقي ميروي توي هپروت تا لينك ويپيان بعدي برسد و روز از نو و روزي هم از نو.