• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5400 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۲ دي

آسمان خدا همه جا آبي نيست اما انسان هوشمند است!

بامداد لاجوردي

برخلاف حكايت معروف، آسمان خدا همه جا يك رنگ نيست. همه مي‌دانند پادگان‌ها امكانات‌شان مثل هم نيست. نقاط مرزي خدمت كردن به قدري سخت است كه سازمان نظام وظيفه به سربازها ارفاق مي‌‎كند تا كمتر خدمت كنند. ولي نبايد خيال كرد كه مساله فقط پادگان است، مهم ايناست كه كجاي پادگان خدمت كني. به قول پسرها، ممكن است در بهترين پادگان بدترين قسمت خدمت كني و در بدترين پادگان پادشاهي كني. به هرحال هر پادگان سختي‌هاي خودش را دارد. 
يكي از چيزهايي كه من را در طول خدمت حيرت زده مي‌كرد، تقلب‌هاي هوشمندانه بود. اين مغز آدمي، چنان حيرت‌انگيز از خودش و بدني كه به آن فرمان مي‌دهد حفاظت مي‌كند كه گاهي اوقات هيچ مرزي نمي‌توان براي آن قائل شد. يعني در موقعيت‌هايي كه خستگي و بي‌خوابي و فشار بدن را تحت فشار مي‌گذاشت، مغز استراتژي‌هاي بامزه‌اي براي فائق آمدن از بحران‌ مي‌چيد. بنابراين هرجا باشي مغز و هوش آدمي راهي را باز مي‌كند تا كمتر بدن خسته شود. 
در مدت خدمت، پسري بود كه مدام نگهبان مي‌شد؛ بخشي از نگهباني‌هايش تنبيهي بود. پس بايد بي‌خوابي مي‌كشيد و بدنش تحت فشار قرار مي‌گرفت. اوايل مقاومت مي‌كرد و غر مي‌‎زد، بعد از مدتي هيچ نمي‌گفت. اول خيال كردم تسليم شده و پذيرفته ولي بعد از مدتي خبردار شديم ياد گرفته ايستاده بخوابد؛ يعني همانطور كه ايستاده بود، مي‌خوابيد؛ بدون آنكه تعادلش برهم بخورد. ممكن بود اغراق كند با اين حال ماجرا تا حدي درست بود. هرچند باور كردنش سخت است اما همين‌طوري نگهباني‌هاي تنبيهي را تاب مي‌آورد.
سربازهاي ديگري بودند كه خبر‌دار شده بودند، فلان فرمانده فقط از محدوده خاصي از پادگان بازديد مي‌كند و به مابقي قسمت‌ها اعتنايي ندارد، آنها هم فقط همان قسمت‌هاي خاص را نظافت مي‌كردند و كاري به بقيه قسمت‌ها نداشتند. براي همين براي نظافت يك محدوده بزرگ خود را به مشقت نمي‌انداختند.
روزهاي آخر خدمت بود، بچه‌ها تحمل نداشتند و مي‌خواستند هرجور شده رها شوند. زمان و روزها به كندي مي‌گذشت انگار به عقربه‌هاي ساعت وزنه چسبانده بودند. شوخي تنها راه‌حل سپري شدن زمان بود. برخلاف روزهاي اول خدمت كه همه بلافاصله بعد از خاموشي ساكت مي‌شدند شب‌هاي آخرتا نيمه شب به شوخي و خنده مي‌گذشت. هرچه مسوول آسايشگاه تهديد مي‌كرد، فايده نداشت. شوق نزديك شدن به روزهاي آخر خدمت تهديدها را بي‌اثر كرده بود. در مغز تك‌تك سربازها هورمون هيجان ترشح مي‌شد و هيچ چيزي جلودارشان نبود. من كارهاي‌شان را تماشا مي‌كردم. 
در حقيقت در پشت ديوارهاي پادگان اين طور نيست كه مشتي پسر منفعل و مطيع گوش به فرمان باشند. آنها هم به روش‌هاي مختلف كار را به قول خودشان «مي‌‌پيچانند» و خودشان را راحت مي‌كنند. هرچند بايد اعتراف كنم كه برخي اوقات اين بي‌مبالاتي‌ها و رفتارهاي هيجاني به ويژه در مناطق مرزي و حساس گران تمام مي‌شود. حتي شنيده‌ام كه گاهي اوقات همين شوخي‌ها كار دست پسرها داده و آنها را به دردسر انداخته است. مثلا يك شوخي با اسلحه يا خوابيدن حين نگهباني باعث شده بود آنها گرفتار مهلكه عظيمي شوند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون