• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5400 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۲ دي

حديث نفس حسن كامشاد

اسدالله امرايي

حسن كامشاد زندگينامه‌ خودنوشته‌اي دارد با نام حديث نفس كه به همت نشر ني به بازار عرضه شده است. لحن او در اين كتاب، ساده، صادق و كاملا خودماني است. نوشتن به زندگي شور و روشني مي‌بخشد. علت اصلي نوشتن، بيشتر آن است كه نويسنده نمي‌تواند ننويسد. اين خاطره‌هاي رسته از فراموشي كه ساليان سال در كنه ذهن من خفته بود، در پيرسالي به خلجان درآمد و خود خود را نويساند. نوشتن در اين حال بيشتر گوش‌ دادن بود تا سخن‌ گفتن و دستاورد هم، چنانكه خواهيد ديد، يكسره مكاشفه است و بدون موعظه و مبالغه. نويسنده به جاي آنكه چيزي بينديشد، درباره چيزي كه مي‌انديشد، مي‌نويسد. ندانسته‌اي به قلم نيامده، اما دانسته‌ها هم، به دلايل آشكار، همه به قلم ننشسته كه جاي تاسف است. آنچه نوشته شده، به هر صورت، در هشتادوچند سال عمر بر نويسنده گذشته است و اي ‌بسا كه او در اين بازنگري به گذشته، ناخودآگاه مي‌خواسته خود را بهتر بشناسد...  مگر نه كه آفتاب به لب بام رسيده؟ تعطيلات نوروز آن سال در اصفهان، به همراه دوستي به اداره آمار و ثبت احوال رفته بوديم. دوستم كاري داشت و من در گوشه‌اي از سالن بزرگ منتظر او نشسته بودم. پيرمردي كنار دستم پشت ميز چرت مي‌زد. براي دفع وقت از او پرسيدم: اگر كسي بخواهد نام‌خانوادگي‌اش را عوض كند چه بايد بكند. گفت: كار ساده‌اي نيست، بايد به تصويب اعليحضرت همايوني برسد! و افزود: البته استثنائاتي هم دارد، مثلا اگر كسي نامش با شغلش منافات داشته باشد: معلمي كه اسمش موجب خنده‌ شاگردان شود، يا اگر نام‌خانوادگي كسي از سه كلمه يا بيشتر تشكيل شده باشد. گفتم: مثلا ميرمحمد صادقي؟ گفت: بلي. گفتم: پس من مي‌توانم نام‌خانوادگي‌ام را تغيير  بدهم  و شناسنامه‌ام  را نشانش  دادم. نگاهي  كرد  و  گفت: بله، شما واجد  شرايط  قانوني  هستيد.
– خب چه  بايد  بكنم؟
– بايد درخواستي بنويسيد  و 10  نام  پيشنهاد كنيد  تا يكي كه مدعي نداشته  باشد، به  شما  اعطا  شود.
شوخي شوخي پرسيدم: شما قلم و كاغذ داريد؟ قلم و كاغذي در اختيارم گذاشت. گفتم: من تاكنون نامه‌ اداري ننوشته‌ام، ممكن است كمكم كنيد؟پيرمرد با خوشرويي شرحي تقرير كرد و من نوشتم. گفت: ولي خودت بايد ده ‌تا نام پيشنهاد كني.
من آن روزها دلبسته روزنامه ايران ما در تهران بودم. كسي با نام مستعار «بامشاد» در آن روزنامه مقاله مي‌نوشت. من شيفته‌ سبك و فكر و قلم او بودم و آرزو مي‌كردم روزي بتوانم چون او بنويسم. از اين‌رو نخستين نام درخواستي‌ام را نوشتم بامشاد و به دنبالش 9 اسم ديگر به همان وزن و قافيه: دلشاد، فرشاد، گلشاد، مهشاد، رامشاد، كامشاد… در فكر «شاد» ديگري بودم كه پيرمرد گوشه چشمي به كاغذ انداخت، لبخندي زد و گفت: «يكي‌اش را هم، ‌دور از جون شما، بنويسيد روانشاد!» دوستم كارش تمام شد و رفتيم؛ در راه پرسيد: موضوع چه بود؟  هيچي، سربه‌سر پيرمرد مي‌گذاشتم. درست يك‌سال بعد تعطيلات نوروز در اصفهان باز به دليلي گذارم به همان اداره افتاد، موضوع به كلي فراموشم شده بود. دوباره همان پيرمرد را ديدم؛ كماكان مشغول چرت زدن. شيطنت پارسال يادم آمد. رفتم جلو و گفتم: سال پيش درخواستي براي تغيير نام‌خانوادگي دادم. گفت: «اسم شريف سركار؟» گفتم: «حسن ميرمحمد صادقي.» گفت: «آقاي كامشاد من سه ماه است دنبال شما مي‌گردم.» و به همين سادگي، حسن آقا ميرمحمد صادقي شد  حسن كامشاد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون