• ۱۴۰۳ دوشنبه ۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5400 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۲ دي

پرنده زخمي

حسين منزوي

زمستان كه مي‌شود حضور ياكريم‌هاي پشت پنجره را بيشتر احساس مي‌كنم. كم‌كم دارد باورمان مي‌شود كه در مقابل آنها مسووليم. مسووليتي كه بي‌قرار و حرفي بين ما تبديل به عهدي شده است. دانه‌ها يا برنج و خرده‌نان‌هاي مانده از وعده‌هاي غذايي را روي لبه پنجره مي‌ريزيم و بدون آنكه سوتي بزنيم يا بيه‌بيه‌اي بكنيم، سر و كله‌شان پيدا مي‌شود. تعدادشان هيچ‌وقت از انگشتان دو دست بيشتر نمي‌شود اما در بين همين تعداد كم هم، مثل جوامع انساني خصوصيات مختلفي هست. پرنده‌اي كه به ديگران زور مي‌گويد با آنكه غذايي روي پنجره كفاف همه‌شان را مي‌دهد با نوك زدن به ديگران سعي مي‌كند نگذارد چيزي از دانه‌ها، برنج‌هاي پخته و... نصيب آنها بشود. زور و خشمش براي همه كارساز نيست، اما گاهي يكي، دو ياكريم عقب مي‌كشند و دورتر مي‌ايستند و به دانه خوردن ديگران و آن پرنده زورگوي تماميت‌خواه نگاه مي‌كنند. چند باري سعي كردم پرنده زورگو را از جمع بيرون كنم اما به محض نزديك شدن به آنها همه‌شان دست از خوردن مي‌كشيدند و پرواز مي‌كردند. چند روز وقتي با ماشين وارد پيلوت خانه شدم يكي از پرنده‌ها درحالي كه توان پرواز نداشت و بالش زخمي شده بود با ورودم با ترس به گوشه‌اي خزيد. وضعيتش نگرانم كرد. براي آنكه بدانم چه دردي دارد نزديكش شدم با بال شكسته پرواز نيم‌بندي كرد و كمي جلوتر زمين افتاد. نمي‌دانستم بايد چه كاري انجام دهم. درنهايت كارتوني آوردم، داخلش را با پارچه‌اي نرم كردم و سپس با مكافات و ترس از مجروح‌تر كردن پرنده او را با زحمت زياد گرفتم و داخل كارتون گذاشتم و برايش دانه ريختم و ظرف آبي پر كردم. براي در امان ماندنش از گربه‌هاي همسايه هم كارتون را روي يخچالي گذاشتم كه مدتي است توي پيلوت انتظار حمل مي‌كشد. صبح روز بعد هنگام خروج از خانه سري به پرنده زدم كه داشت در لانه جديدش استراحت مي‌كرد. ظهر كه برگشتم پرنده بهتر به نظر مي‌رسيد و از روي يخچال رفته بود روي پله‌ها و بالا و پايين مي‌رفت. غروب وقتي توي ماشين نشستم از پشت شيشه ياكريم زخمي را ديدم كه وارد فضاي رو باز پيلوت شده بود و كنار باغچه‌ها بالا و پايين مي‌رفت. براي لحظه‌اي با خودم فكر كردم بايد به لانه كارتوني‌اش برش گردانم تا از گربه‌هاي همسايه درامان باشد. اما بعد تنبلي، احساس نياز پرنده به رها بودن و... منصرفم كرد. گفتم باشد تا بروم و برگردم. وقتي برگشتم پرنده نبود. پيلوت راه پله و زير اتومبيل‌هاي توي پيلوت را درست نگاه كردم. نبود. گفتم شايد توانسته پرواز كند و برود. تصوري كه فرداصبح با ديدن پر‌هاي زيادي كنار باغچه كوچك، به‌هم خورد. با ديدن پرها انگار يكي با مشت توي سرم كوبيد. از اينكه نسبت به او بي‌توجه بودم احساس شرم مي‌كردم. خيال مي‌كردم در قتل بي‌رحمانه او به دست گربه همسايه (گربه همسايه بود يا گربه‌اي ديگر را مطمئن نيستم) نقش دارم. دو روزي با اين وضعيت گذشت. روز سوم وقتي با اتومبيل وارد پيلوت شدم، همسرم كه از صداي باز شدن در متوجه ورودم شد از روي پله‌ها داد زد آقا پرنده زخمي توي پيلوته! صداش شاد بود. انگار مطمئن بود اين خبر از بار گناهي كه روي دوشم سنگيني مي‌كرد، كم مي‌كند. خوشحال ماشين را پارك كردم و پرنده زخمي را جست‌وجو كردم. اينكه همان پرنده بود يا نه را درست نفهميدم، پرنده‌ها هم مثل آدم‌هاي زخم خورده خيلي شبيه هم هستند. فقط گمانم خوشبختانه، مهر مادري و درد پدري ندارند يا اگر دارند، ما آدم‌ها متوجهش نمي‌شويم. اينكه مي‌گويم خوشبختانه به خاطر اين است كه زخم و مرگ فرزند خيلي خيلي  براي  مادر و  پدرش  درد  دارد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون