آخرين روزهاي محمدرضاشاه در ايران (3)
مرتضي ميرحسيني
گروهي از سران ارتش معتقد بودند كه شاه ميتواند با سركوب معترضان به ناآراميها پايان دهد، بر جامعه مسلط شود و كشور را از بحران بيرون بكشد. از نظر آنان تداوم اعتراضات و جسارتي كه در جبهه مخالفان ديده ميشد به چهره ضعيفي برميگشت كه شاه تا اينجا از خودش نشان داده بود و اندكي قاطعيت از طرف او، شرايط را دوباره به نفع حكومت روبهراه ميكرد. روزي از روزهاي بحران، كمالالدين حبيباللهي، فرمانده نيروي دريايي به ديدن شاه رفت. او در مشورت با گروهي از سران ارتش طرحي سي صفحهاي آماده كرده بود و پيشنهادهايي براي عبور از بحران داشت. چكيده آن سي صفحه اين بود كه اگر شاه موافق باشد نظاميان قدرت را به دست بگيرند و هركسي را كه در تشديد و تداوم بحران نقشي، ولو كوچك و حاشيهاي دارد، دستگير كنند. منظورش فقط مخالفان حكومت نبود. ميگفت در اين برهه چارهاي نداريم جز اينكه حدود پنج هزار نفر از هر دو طرف ماجرا را اعدام كنيم. پنج هزار نفر از فاسدترين و بدنامترين درباريان و وابستگان به حكومت كه با كارهاي نادرستشان مردم را خشمگين كردهاند و كشور را به اينجا رساندهاند و پنج هزار نفر از روحانيون و ديگر چهرههاي شاخصي كه به دشمني با سلطنت اشتهار دارند. اعدام پنج هزار نفر اول، جامعه را آرام ميكند و اعدام پنج هزار نفر دوم نيز جبهه مخالفان را درهم ميشكند. حبيباللهي مثل شمار ديگري از سران ارتش، خونريزي و ارعاب را براي حفظ حكومت، نه فقط مشروع و مجاز كه ضروري ميديد. او چند بار تاكيد كرد: «اين تنها راه ممكن و موجود است.» خبردار ايستاده بود و پيشنهادش را از روي كاغذ ميخواند. شاه ابتدا روي صندلي نشسته بود، اما بعد از جايش بلند شد و در اتاق راه ميرفت. جايي صحبت حبيباللهي را قطع كرد و گفت: «اين كار برخلاف قانون اساسي است.» حبيباللهي پاسخ داد: «ميدانم اعليحضرت. ما با يك انقلاب سروكار داريم كه بسيار جلو آمده است و ديگر با روشهاي عادي و متداول مهار نميشود. سد كردن راه انقلاب جز با ضربهاي به همان قدرت ممكن نيست.» او بدون ترس از واژه «انقلاب» استفاده كرد، چون قبلا خود شاه نيز در سخنراني مشهورش، به اميد آرام كردن مردم، اين واژه را به كار برده بود. در واقع آن روزها كمتري كسي - فارغ از دلبستگيهاي سياسياش - درباره درستي استفاده از كلمه «انقلاب» ترديد داشت، هرچند مخالفان حكومت به پيروزي آن اميد بسته بودند و هواداران حكومت ميل به مهار و سركوب آن داشتند. شاه لحظاتي به فكر فرو رفت و بعد پرسيد: «پس شما فكر ميكنيد كه من بايد قانون اساسي را زير پا بگذارم و عملي برخلاف آن انجام دهم؟» حبيباللهي ميدانست كه شاه قبلا چنين كرده است و پايبندي به قانون اساسي جزو خط قرمزهاي او نيست. به صراحت گفت: «آري اعليحضرت، اگر بخواهيد كشور را نجات دهيد، اين تنها راه است.» شاه چيزي نگفت. سكوت كرد. چند دقيقه به سكوت گذشت. حبيباللهي از جو سنگين اتاق و خطوط چهره شاه متوجه شد كه او اين طرح را نميپذيرد. پس اصرار نكرد. پيشنهادش را كنار گذاشت و بحث ديگري، متفاوت با بحث حوادث روز را پيش كشيد. پس از صحبت با شاه از كاخ بيرون زد. احساس نااميدي ميكرد و مطمئن شده بود كه شاه در زورآزمايي با انقلاب بازنده ميشود. معتقد بود و هميشه ميگفت: «هر كتابي درباره انقلابها نشان ميدهد كه انقلاب وقتي پيروز ميشود كه رييس كشور اعصابش را از دست بدهد و شاه در آن روزها در چنين حالت بيتصميمي بود.» البته حبيباللهي غربيها، بهويژه امريكاييها را مقصر اين بيتصميمي و آشفتگي ذهني شاه ميديد. ميگفت آنها بودند كه توصيههاي ضد و نقيض و نامناسب براي شرايط آن روزهاي ايران ارايه ميدادند و به ترسها و ترديدهاي شاه دامن ميزدند. (ادامه دارد)