برآمده از سرگشتگی های یک دوران
مهرداد حجتي
...
اوايل انقلاب، به دليل دور بودن رهبران انقلاب از سينما، تئاتر و موسيقي، تصور دقيقي از آنچه قرار بود در عرصه هنر رخ دهد وجود نداشت. اغلب رهبران مذهبي، نه به تماشاي فيلمي در سالن سينما رفته بودند و نه به تماشاي تئاتري در سالن تئاتر. برخي كه حتي در خانه به هنگام پخش موسيقي از راديو، آن را خاموش ميكردند و ترجيح ميدادند فقط اخبار گوش دهند. حالا با وقوع انقلاب، قرار بود تكليف بسياري از هنرها روشن شود. البته از مدتها پيش، گروه كثيري از هنرمندان، نگران وضعيت خود بودند. با اين حال اغلب آنها در راهپيماييها و تظاهرات ضد شاه شركت و براي سقوط شاه لحظهشماري ميكردند! شايد تصور آنها از حكومت اسلامي تحت رهبري آيتالله خميني، چيزي متفاوت از شايعاتي بود كه شنيده بودند. چون از مدتها قبل شايع شده بود موسيقي حرام خواهد شد، خصوصا صداي خوانندگان زن. شايعاتي هم درباره حرام بودن مجسمهسازي، خصوصا تنديس و پيكره از انسان شنيده ميشد. درباره ممنوعيت نقاشي پرتره هم حرفهايي زده ميشد. آنچه تكليفش خيلي زودتر از پيروزي انقلاب روشن شده بود، سينماي معروف به «فيلمفارسي» بود كه با آتش زدن بيش از ۲۰۰ سالن سينما در سراسر كشور، از سوي گروههايي از مذهبيون، وضعيتش روشن شده بود! آنها راه مقابله با آن سينما را اينگونه تشخيص داده بودند! پس از انقلاب اما تكليف هنرمندان به يكباره روشن نشد. با اينكه خود هنرمندان، با توجه به سويه اسلامي انقلاب، ترجيح ميدادند نكاتي را رعايت كنند، اما از سوي دولت انقلاب هنوز دستورالعمل روشني صادر نشده بود. آنچه هنرمندان را بيشتر نگران ميكرد، برخورد خشن مردماني بود كه با ذهنيت انقلابي پا به دوران تازهاي گذاشته بودند كه حالا خود را بالادست هر هنرمند يا سلبريتي آن روزگار ميديدند! برخوردهايي از سر تحقير يا تنبيه! در همان دوران است كه تعدادي از هنرمندان به دادگاههاي انقلاب فراخوانده ميشوند تا بازجويي شوند. چهرههايي كه پيشتر حتي در كابارهاي ديده نشده بودند. افرادي همچون محمدرضا شجريان كه تنها جرمش حضور در جشن هنر شيراز، براي احياي موسيقي سنتي بود. البته در كنار او، محمدعلي فردين ،گوگوش و بسيار چهرههاي سرشناس را احضار كرده بودند. حتي برخي را براي مدتي در بازداشت نگه داشته بودند. با اين حال، هنوز تكليف هنرمندان در كشور معلوم نبود. سينما توليداتش تقريبا به صفر رسيده بود. ترانهخواني و كنسرت، حالا جايش را به «سرودخواني» داده بود. سرودهايي با مضامين انقلابي كه شنوندگان پرشمار يافته بود. در چنين شرايط در هم ريخته و بلاتكليفي است كه گروهي از هنرمندان مذهبي دور هم جمع ميشوند تا «هنر تراز انقلاب» را خود پديد آورند. آنها به ابتكار «رضا تهراني» و «مصطفي رخصفت»، «حوزه انديشه هنر اسلامي» را بنيان مينهند. مكاني براي توليد آثاري در خور انقلاب، با شاخصههايي كه بعدها گاه پر رنگ و گاه كمرنگ شدهاند. البته وزارت فرهنگ وهنر هنوز پا برجا بود. وزارتي كه هنوز رويكرد تازهاي در پيش نگرفته بود و در وزارتخانه ديگري ادغام نشده بود.
شايد به همين دليل بود كه گروهي از بازيگران سرشناس آن سالها، اين فرصت را پيدا كرده بودند تا همه باهم در يك فيلم، روي پرده ظاهر شوند. «برزخيها» فيلمي سراسر «اكشن» به نويسندگي «سعيد مطلبي» و به كارگرداني «ايرج قادري» بود كه حالا بازيگران پرفروش سينما، محمدعلي فردين، ناصر ملكمطيعي، ايرج قادري، سعيد راد و محمدعلي كشاورز را يكجا در يك اثر، گردهم آورده بود. به جز محمدعلي كشاورز كه متعلق به «سينماي موج نو» بود، همه بازيگران، از «سينماي بدنه» يا همان «سينماي موسوم به فيلمفارسي» ميآمدند. همين هم خشم بسياري از مذهبيون را برانگيخته بود. اكران در سينماهاي اطراف «ميدان انقلاب»، با پوستري از چهره همان بازيگران معروف، گويا خاطراتي را براي برخي تداعي ميكرد. از همين رو در اقدامي انقلابي، به سالنهاي نمايشدهنده فيلم هجوم بردند و پوستر فيلم را پايين كشيدند. اقدامي نمادين از آنچه قرار بود در آيينه هنر انقلاب براي بسياري از هنرها رخ دهد. سالها بعد ايرج قادري كارگردان آن فيلم گفته بود: «برزخيها… را اكران گذاشتيم… آنوقت آقاي محسن مخملباف يك روز جمعه با عدهاي راه افتادند و طوماري درست كردند مبني بر اينكه انقلاب شده و ما انقلاب كرديم، اما اينها هنرپيشههاي طاغوتي هستند. درست جلوي همين سينمايي كه در ميدان ۲۴ اسفند [انقلاب] است… [بهمن] و يونيورسيتي. اين آدمها ميگفتند برويد دم در سينماها ببينيد چقدر غلغله است، آنوقت مراسمهاي روز جمعه خلوت است. اين شد كه فيلم من را از اكران كشيدند پايين. امثال آقاي محسن مخملباف چنين بساطهايي را زياد سر من آوردهاند.» البته اين اتفاق تنها اتفاق آن روزها نبود. اما آنچه آن اتفاق را برجسته ميكرد، شايعاتي بود كه همزمان پيرامون وزير فرهنگ و هنر انقلابي وقت شكل گرفته بود. شايعاتي كه او را به آن فيلم ربط ميداد و خشم انقلابيون را دامن ميزد. وزير، عبدالمجيد معاديخواه جوان، ناگزير كنار رفت تا پس از او انقلابي ديگري جاي او را در آن مسند بگيرد. آن گروه از انقلابيون خشمگين ميدانستند چه نميخواهند، اما براي اينكه بفهمند كه چه ميخواهند بايد سالها صبر ميكردند تا در نهايت، در دهه هفتاد به آن پاسخ ميرسيدند. اتفاقي كه پس از دوم خرداد ۷۶ رخ داد و به يكباره تكليف بسياري چيزها روشن شد. اما تا آن زمان قرار بود همه هنرها، كار خود را با آزمون و خطا پيش ببرند. شيوهاي كه بسياري از هنرمندان در پيش گرفتند و گاه به تجربههاي ارزشمندي نيز ميرسيدند. اتفاقي البته نادر كه فقط ميشد از هنرمنداني استثنايي سراغ گرفت. يكي از آن هنرمندان، «عباس كيارستمي» بود كه توانسته بود در آن شرايط سردرگم، راه خود را با آرامش بيابد و اينگونه خود را براي همه سالهاي پيش رو تثبيت كند! او يك استثنا درونقاعدهاي بود كه هنوز بلاتكليف بود. كيارستمي در همان روزهاي اول انقلاب توانسته بود شماري از چهرههاي سياسي و فرهنگي آن روزگار را در پروژهاي مهم گرد آورد تا از آنها براي پرسشي مهم نظرخواهي كند. نظراتي كه در دو بخش فيلم «قضيه؛ شكل اول، شكل دوم» آورده شدند تا اينچنين، نخستين فيلم از سري فيلمهاي «مسالهمحور» خود را بسازد. او بعدها همين پرسشگري را ادامه داد، حتي آن زمان كه فيلمهايش رنگي از داستان به خود گرفتند تا روايتي يكسر متفاوت را بيان كنند.
سينما اما قرار نبود آنگونه پيش برود كه كيارستمي انتخاب كرده بود. «موج نو» كه از اواخر دهه ۴۰ آغاز شده بود، تنها سينماي قابل اعتنايي بود كه در نزد انقلابيون هم وجهه داشت. آيتالله خميني فيلم «گاو» را از تلويزيون ديده و پسنديده بود. همين توجه از سوي رهبر كاريزماتيك انقلاب، تا حدودي تكليف سينما را روشن كرده بود. هر چند كه كارگردان همان فيلم، بعدها مورد غضب كارگردان نوظهور انقلاب، محسن مخملباف قرار ميگرفت. مخملباف، در نيمههاي دهه ۶۰، در زمان اكران فيلم «اجارهنشينها»، در نامهاي سراسر خشم، خطاب به مديرعامل وقت بنيادسينمايي فارابي مينويسد: «برادر بهشتي... دو، سه سال پيش... مرا امر به ثواب كرديد، يادتان هست؟ پس مِن باب ثواب ميگويم؛ [فيلم] «حاجي واشنگتن» را كه گردن نگرفتيد، [فيلم] «اجارهنشينها» به گردن چه كسي است؟ اگر فيلم را نديدهايد، ببينيد. اگر ديدهايد يك بار ديگر ببينيد. شما را به همان حضرت اباالفضل تكليف كسي چون من با شما چيست؟ ارجگذاريتان به جنگ را باور كنم يا اغماضتان را در مورد امثال «اجارهنشينها»، اميدوارم كه همچنان ما را متحجر ندانيد كه مثلا به هنر تبليغاتي و سفارشي معتقديم يا با انتقاد مخالفيم. اما انتقاد در چارچوب انقلاب و اسلام يا هجو اصل اسلام و انقلاب؟ توهين ميشود اگر بگويم فيلم ديدن بلد نيستيد. ميتوانيد، بنشينيد با هم اجارهنشينها را ببينيم. من باب ثواب گفتم، گناه كه نكردهام؟ واقع قضيه اين است كه دو ساعت پيش كه فيلم را ديدم حاضر بودم به خودم نارنجك ببندم و مهرجويي را بغل كنم و با هم به آن دنيا برويم. اما يك ربع پيش كه با قرآن استخاره كردم خوب آمد كه به شما بگويم و نه به كس ديگر. اداي وظيفه كردم؛ ثواب يا گناه؛ آخرت خودتان را به دنياي ديگران نفروشيد.»
او در دورهاي از تاريخ، نمادي از فرهنگ و هنر انقلاب بود. مخملباف برخاسته از بستري بود كه سرشار از خشم نسبت به همه نمادهاي پيشين بود. او اعتقاد داشت هيچيك از عوامل سينماي پيشين را نبايد مجددا به كار گرفت. او صدر تا ذيل سينماي پيش از انقلاب را «آلوده» ميدانست و از همين رو در سه فيلم نخست خود، از هيچيك از عوامل باتجربه سينما استفاده نكرد! به همين دليل هر سه فيلم او از آثار بسيار ضعيف تاريخ سينما به شمار ميآيند. آثاري با ضعفهاي پر شمار كه البته در زمان خود، از سوي گروههاي مذهبي با استقبال فراوان روبرو شدند. سينما اگرچه در ميان همه هنرها با جنجالهاي بسيار راه خود را جستوجو ميكرد اما ديگر هنرها، چندان از اين بخت برخوردار نبودند تا مورد اعتنا واقع شوند. از همين رو، دهه شصت كه عمده سالهاي آن در جنگ ميگذشت، همراه بود با دوران انزواي بسياري از هنرمندان. آنها كه فرصت بازگشت به عرصه مورد علاقه خود را براي هميشه از دست رفته ميديدند به ناچار راه غربت را در پيش گرفتند و براي هميشه از كشور رفتند. آنها هم كه ماندند چندان سرنوشت خوشي را در پيش رو نميديدند. چون قرار نبود به همان زودي، تكليف خيلي چيزها روشن شود. دانشكده هنرهاي زيبا هم برخي استادها و كلاسهايش را از دست داده بود. حميد سمندريان، مدتي در پي كار در جاهايي به جز تئاتر و دانشگاه ميگشت! همانطور كه بسياري ديگر. خوانندگان زن هم كه حالا خانهنشين شده بودند. مثل بسياري از بازيگران باسابقه زن كه آنها نيز خاطراتي را براي شماري از انقلابيون تداعي ميكردند. تكليف هنر قرار بود اينگونه روشن شود. حذف، سادهترين راه براي تصفيه و غربال هنرمنداني بود كه هنرهاي پيشين را در نزد خيليها تداعي ميكردند. انقلاب قرار بود هنرمندان تراز خود را پرورش دهد؛ هنرمنداني كه در همان بدو انقلاب خود را در برهههايي نشان داده بودند و حالا اين فرصت را در دهه ۶۰ يافته بودند تا همزمان با «جنگ»، هنر خود را به نمايش بگذارند. جنگ اين فرصت را فراهم آورده بود. هر چند قرار بود تا يك دهه بعد، همانها هم دچار «استحاله» شوند و هريك سر از جهاني ديگر در آورند! مثل همان محسن مخملباف كه سالها بعد به اسراييل سفر كرد تا تغييرات بنيادين خود را از يك چهره بهشدت «حزباللهي» به يك چهره بهشدت «ليبرال» كامل كرده باشد! او شايد نماد نسلي بود كه ميان خشم نسبت به گذشته و هيجان براي تحقق يك آرمان در آينده، دچار سردرگمي شده بود و در نهايت، به جايي رسيد كه حالا، هيچيك از همراهان گذشته او، تمايلي به يادآوري آن دوران ندارند. او شايد نمادينترين نماد «دهه شصت» است. دوراني كه همهچيز مجهول بود و همه در پي راهي براي رسيدن به پاسخي مطلوب، رخدادها را يكي پس از ديگري پشت سر ميگذاشتند. رخدادهايي كه با آزمون و خطا پيش ميرفت تا سرنوشت را اينگونه رقم بزنند.