تاريخ اروپا در گفتوگو با بابك محقق، مترجم و پژوهشگر
كوررنگي تاريخي و تكرار تجربههاي نافرجام
مرتضي ويسي
بيش از دويست سال است كه با غرب كلنجار ميرويم و دست و پنجه نرم ميكنيم، اما هنوز تاريخ آن را به درستي نميشناسيم. تصور ما از تاريخ اروپا خام و بسيط است و شناخت دقيق و روشني از تحولات سياسي و اجتماعي و فرهنگي زادگاه تجدد و سرمايهداري نداريم. البته به طور كلي درباره رويدادهاي مهمي چون انقلاب صنعتي و انقلاب علمي و انقلاب فرانسه و نوزايش و... شنيدهايم و خواندهايم، اما درك درستي از زير و بم وقايع نداريم. بابك محقق، پژوهشگر و مترجم آثار تاريخي، در چند سال اخير، آثاري را درباره وقايع و رويدادهاي مهمي از تاريخ اروپا ترجمه كرده است كه از آن ميان ميتوان به اين عناوين اشاره كرد: آلمان نازي، جنگ سرد، جنگ جهاني اول، جنگ جهاني دوم (هر چهار كتاب با نشر جاويد). او به تازگي نيز به همراه نشر ني سه عنوان درباره تاريخ اروپا ذيل مجموعه كارگاه تاريخ منتشر كرده است: انقلابهاي 1848 نوشته پيتر جونز، سلطنت مشروطه در فرانسه نوشته پملا پيلبيم و اتريش، پروس و برآمدن آلمان نوشته جان برويلي. به اين مناسبت با او گفتوگو كرديم.
نخست بفرماييد علت علاقهمندي شما به تاريخ اروپا چيست؟
اين علاقه پيش از هر چيز جنبه صرفا شخصي داشته و مبناي آن نيز فيلمها و مستندهاي مربوط به جنگ جهاني دوم بوده است كه به خصوص در اوايل دهه 1360 از تلويزيون پخش ميشد و من با شوق بسيار به تماشاي آنها مينشستم.
چرا به نظرتان تاريخ اروپا اهميت دارد؟
در پانصد سال اخير اروپا دستكم شاهد هشت رويداد عظيم بوده كه يكايك آنها سلباً و ايجاباً سرنوشت اكثر قريب به اتفاق كشورهاي جهان را از حيث مادي و معنوي تغيير دادهاند، چنانكه ميتوان گفت كمتر نقطهاي در دنيا بوده است كه از اين تاثيرات بركنار بماند. اين رويدادها عبارتند از: رنسانس، استعمارگري و امپرياليسم، اصلاح ديني، روشنگري، انقلاب فرانسه، انقلاب صنعتي، انقلاب روسيه و جنگهاي تمامعيار نيمه اول قرن بيستم. در اين سير پرتلاطم تاريخي كشورهاي سراسر دنيا خواسته و ناخواسته با اروپا همراه شدهاند: گاه يكسره تن به تسليم داده، گاه به مقاومت برخاسته و گاه كوشيدهاند در مناسبات خود حدي از تعادل را رعايت كنند.
در انتخاب كتابهاي تاريخي چه معيارها و شاخصهايي را در نظر ميگيريد؟
از حدود ده سال پيش تاكنون در فكر تكميل پروژهاي بودهام كه منحصر به تاريخ اروپا نبوده، بلكه دامنه بهمراتب وسيعتري داشته است. گام نخست را با مجموعه «آستانه» در قالب چهار كتاب درباره تاريخ اروپاي 1945-1914 برداشته و در مجلدات بعدي به سراغ تاريخ امريكا و خاورميانه رفتهام. مخاطبان اين كتابها عموما دانشجويان مقطع ليسانس و علاقهمندان غيرمتخصص هستند كه بناست با خطوط كلي اين مقطع تاريخي آشنا شوند. زبان اين كتابها عاري از پيچيدگيهاي مفهومي است، تحليلها مبتني بر قرائتهاي مرسوم از وقايع مربوطه و از حيث روايت چنان است كه روشن و خوشخوان باشد و ايجاد سردرگمي نكند.
همانطور كه در مقدمه آمد، بهرغم مواجهه مداوم ما با غرب، شناخت ما از تاريخ آن بسيار اندك است. به نظر شما علت يا علل اين كمتوجهي به تاريخ اروپا در چيست؟
تصور ميكنم كه ما در دهههاي اخير نه فقط به تاريخ اروپا، بلكه اصولا به مقوله تاريخ كمتوجه بودهايم. بخش عمدهاي از ظرفيت پژوهشي و تاليفي ما نصيب حوزههاي نظريتري مانند فلسفه شده است كه اين امر با مرور اجمالي در كتابهاي موجود در قفسه كتابفروشيها آشكار ميشود. در اين سالها با تاريخ چنان رفتار كردهايم كه گويي شأني نازلتر از ساير رشتههاي علوم انساني دارد، چندان جدي نيست، داستانواره است و در مقام قياس با، مثلا، جامعهشناسي و هنر فاصله بيشتري تا مرزهاي فلسفه دارد و چنته آن از مفاهيم نظري، كموبيش، خالي است، همان ابزارهايي كه به گمان بسياري افراد كاربرد تحليلي بيشتري دارد. بخشي از اين كمتوجهي لابد ناشي غفلت مراكز علمي و دانشگاهي است كه به قدر كافي دانشجويان را به خريد و مطالعه كتابهاي تاريخ تشويق نميكنند و بخشي ديگر ايبسا ناشي از روحيه آسانگير ما باشد كه حاضر نيستيم براي پاسخ به پرسشهاي اساسي بر زحمت خود بيفزاييم و فرضاً برويم سراغ مطالعه تاريخ اروپا از يونان و روم تا عصر حاضر، به جوانب مختلف سياسي و اجتماعي و اقتصادي نظر كنيم و موضوع تاريخي را به مثابه يك پروژه تحليلي ببينيم. جوابهاي حاضر و آماده برخي صاحبنظران كه اينجا و آنجا بهاختصار نقل ميشوند احتمالا با مزاج ما سازگارتر است. البته نبايد بر اين امر چشم فروبست كه در ده سال اخير اعتنا به تاريخ بهمراتب بيشتر از گذشته بوده و ذهن جستوجوگر جوانان را به خود جلب كرده است.
پيامد و پيامدهاي اين كمتوجهي و نشناختن آن از ديد شما چيست؟
اگر بنا باشد فقط به يك پيامد اشاره كنم آن امر ناتواني در تحليل شرايط روز است. تصور كنيد فرد بيگانه با تاريخ روسيه، تبعات انقلاب اكتبر، جنگ جهاني دوم، مناسبات جنگ سرد و روابط روسيه و ناتو از چه منظري به جنگ روسيه-اوكراين مينگرد و چگونه ميتواند خود را از تفسيرهاي جانبدارانه مصون نگه دارد. بدون آگاهي به فعل و انفعالات تاريخي كه در بطن خود حامل حقايقي درباره نقش رقباي منطقهاي، زورآزمايي قدرتهاي جهاني در صحنه گستردهتر ژئوپليتيكي، سهم معادلات اقتصادي، رقابت بر سر منابع انرژي و تعارضات قومي-نژادي است اساسا هرگونه اظهارنظري فاقد سنديت و وجاهت تحقيقي خواهد بود. كوررنگي تاريخي از آن دست عوارضي است كه جامعه را مجبور به آزمودن مكرر تجربههاي نافرجام ميكند.
آثاري كه شما انتخاب كردهايد، عمدتا به وقايع و رويدادهاي سياسي در تاريخ اروپا اختصاص دارند. آيا اين تاكيد بر وقايع سياسي علت خاصي دارد؟
چنانكه پيشتر ذكر شد اخيرا در ارزيابي كتابهاي تاريخ توجه بسنده به جوانب متعدد تحليلي و شمول محتوايي را معيار قضاوت قرار ميدهند. آن تاريخ سياسي كه بياعتنا به زمينههاي اجتماعي-اقتصادي باشد و به عوامل پيشبرنده فرهنگي (نشريات، محصولات هنري وجز آن) توجهي مبذول نكند در مرتبهاي پايينتر از كتابي ميايستد كه فرضا به اقتضاي موضوع دستكم گوشهچشمي به رويكردهاي مبتني بر تحليل طبقاتي، تاثير تعارضات شهر-روستا، نقش نهادهاي گفتمانساز و باورهاي رايج مردمي دارد. طبعا در انتخاب دو مجموعه فوقالذكر به اين امور توجه داشته و كوشيدهام در گزينش منابع چنين شاخصهايي را مدنظر قرار دهم.
برخي پژوهشگران تاريخ معتقدند كه مسير مدرنيته اروپايي يا غربي، سير مشخصي داشته و ساير جوامع نيز براي مدرنشدن بايد مسيري نسبتا مشابه را طي كنند. در مقابل گروهي معتقدند كه تجدد بهرغم اشتراكات، در هر جامعهاي متاثر از شرايط زمينهاي و تاريخي آن جامعه تغيير شكل پيدا ميكند و قرار نيست همه جوامع براي متجددشدن، همان مسير و نشيب و فرازهايش را طي كنند. ديدگاه شما چيست؟ آيا فكر ميكنيد ما هم براي تجدد بايد همان راه را طي كنيم و علت اينكه تجددمان با مشكلاتي همراه است، به اين خاطر است كه دقيقا مثل آنها نبوديم و تاريخشان را نميشناختيم؟
در مواجهه با اين موضوع بغرنج كه همواره دغدغه خاطر پژوهشگران حوزه توسعه و مدرنتيه بوده دو رويكرد عمده مطرح است: يكي رويكرد اروپامحور به مساله تحقق مدرنيته و مدرنيزاسيون در جهان سوم كه از دل نظريات جامعهشناختي نو-تكاملگراي پارسونز و، در شكل پيشرفتهتر آن، از آراي گيدنز و استيوارت هال برميآيد. اين رويكرد كه اغلب با انتقادات جدي مواجه شده است بهزعم مخالفانش تاكيد بيش از اندازهاي بر ناگزيري فرهنگهاي غيرغربي به تقليد از الگوي توسعه اروپايي دارد. پارسونز ميگفت جوامع غربي به انتهاي پيوستار مدرنيته رسيدهاند و كشورهاي جهان سوم نيز به تناسب ظرفيت خود از نردبان توسعه بالا ميروند و در اين راه از ارزشها، تكنولوژي و سرمايه غرب وام ميگيرند. گيدنز كه همواره ميكوشيد حساب خود را از انديشه تكاملگرا و كاركردگرا جدا سازد، سرمايهداري و صنعتگرايي را دو مولفه اساسي مدرنيته در شمار ميآورد كه بر اين مبنا اتحاد شوروي و اقمار آن از اين دايره خارج ميشدند. اوضاع در اردوي مخالفان اروپامحوري از اين هم آشفتهتر بوده است. قائلان به اين رويكرد البته بهدرستي بر كاستيهاي نظريات توسعه بر محور غرب انگشت ميگذارند، اما هنگامي كه نوبت به طرح پيشنهادي سازنده از جانب آنان ميرسد درمييابيم كه با اتخاذ موضعي افراطي در نسبيگرايي فرهنگي تقريبا هيچ توفيقي در ايجاد تمايز ميان خصوصيات جوامع پيشرفته غربي با خصوصياتي كه ماهيتي جهانشمولتر -ازجمله بازار، بروكراسي و نظام حقوقي جهاني- دارند، به دست نميآورند و كارشان به نسبيگرايي اخلاقي محض (مثلا اين قول كه نقض حقوق بشر جاي انتقاد ندارد، زيرا اين مفهوم برخاسته از غرب است) و تاكيد بر محوريت جهان سوم (مثلا اين باور كه انتقاد موثر از نظام سرمايهداري غرب يا استعمارگرايي با اتكا به مفاهيم اجتماعي-علمي «غربي» محال است) ميرسد.
تصور عمومي غيرمتخصصان از اروپا، معمولا تحولات آن را خيلي خطي درنظر ميگيرد و چنين تصور ميشود كه تاريخ اروپا، يكدست و يكشكل است. آيا واقعا چنين است؟
پيش از هرچيز بايد اين نكته را در نظر داشت كه اروپاي عصر يونان و روم تا اروپاي مسيحي و اروپاي قرون وسطا كموبيش حول دالهاي مركزي خاصي همچون تمدن يكپارچهساز هلني-رومي و تمدن مسيحي شكل گرفته و صاحب هويتي بالنسبه همگون بوده است. پس از عصر اكتشافها بود كه قدرت نظامي و اقتصادي اروپا (خصوصا اروپاي غربي) وسعت يافت و مفهوم اروپاي مدرن ساخته و پرداخته شد. قدرتهاي اروپايي رفتهرفته خود را از قيد اقتصادهاي زراعتمحور رها كردند و اقليم
اجتماعي-اقتصادي مناسبي براي سلطه بر آبهاي جهان پديد آوردند. «اكتشاف» قاره امريكا و گشايش مسيرهاي تازه به هندوستان زمينه برتري دولتهاي مركانتاليستي اروپاي غربي را فراهم ساخت. از سوي ديگر، نگاه امپراتوريهاي اروپاي مركزي -خاصه امپراتوري هاپسبورگ- كماكان متوجه شرق بود و به موازات آن فئوداليسم در غرب رنگ ميباخت. همين امر سبب شد تا توسعه اقتصادي-اجتماعي در داخل اروپا از يكدستي پيشين فاصله بگيرد.
حتي اگر هم به اين قائل باشيم كه تاريخ هر جامعهاي يكه است و منحصربهفرد، باز هم ناخودآگاه به مقايسه تاريخي ميپردازيم و مثلا انقلابها يا جنبشهاي اجتماعي را در جوامع مختلف با يكديگر مقايسه ميكنيم. ارزيابي شما از اين كار چيست و فكر ميكنيد اصولا اين مقايسهها به لحاظ پژوهشي آيا درست است يا خير؟
حجم عظيم پژوهشهاي تطبيقي درباره انقلابها (در سراسر قرن بيستم تا امروز) و جنبشهاي اجتماعي (خصوصا از دهه 1990 به اين سو) به خودي خود گوياي وجاهت چنين قياسهايي است. با اين حال، پرسشهاي اساسي اين است كه از چه منظري بايد به اينگونه امور نگريست كه از سادهانگاري به دور باشد، كدام مولفهها را بايد جزو محركهاي اصلي در شمار آورد و چگونه بايد دست به تدوين چارچوبي تحليلي براي تبيين مشتركات و تمايزات آنها زد. در اين مجال، براي رعايت اختصار، صرفا به مبحث «انقلاب» ميپردازم كه به اعتقاد تيدا اسكاچپل، جامعهشناس برجسته امريكايي، در سير تحول نظري خود تاكنون از سه ايستگاه عبور كرده است.
چنانكه در سوالي ديگر هم اشاره شد، معمولا از تاريخ «اروپا» به عنوان يك كل بههم پيوسته سخن ميگوييم، در حالي كه ميدانيم بهرغم نزديكيهاي جغرافيايي و اشتراكات زباني و فرهنگي بسيار، خود اروپا شامل خردهفرهنگها و دولت-ملتهاي متعدد است. به نظر شما به عنوان كسي كه بهطور مشخص به تاريخ اروپا پرداختهايد، آيا ميتوان از كليتي به نام اروپا در تمايز با ساير جاهاي دنيا صحبت كرد و اگر آري، ويژگيها و اختصاصات اين كليت چيست؟
بله، با وجود تمام عوامل تمايزبخشي كه پيشتر درباره آنها به بحث پرداختيم، همچنان ميتوان از چنين مفهومي سخن گفت و وجوه مميزه آن را در بستر تاريخ، خصوصا باتوجه به تقابل مفهومي آن با ساير مفاهيم، شرح داد. تلاش در راه تعريف مفهوم اروپا حكايت تازهاي نيست و از قرنها پيش تاكنون ذهن پرسشگران را به خود مشغول داشته است. سياستمداران، نخبگان سياسي، اهل علم و متفكران مدام به اين موضوع رجوع كردهاند، بهطوري كه گاه پاسخي از سر سادهانگاري دادهاند، گاه عوامفريبانه سخن گفتهاند، گاه شرح مستوفايي از آن به دست دادهاند و گاه از منظري انتقادي با آن مواجه شدهاند. با عنايت به جميع جهات ميتوان ادعا كرد كه تعريف اروپا در محدوده تنگ تعريفي خاص نميگنجد. ماهيت پوياي آن امر جديدي نيست كه، مثلا، از زمان تاسيس اتحاديه اروپا معلوم گشته باشد و از همين رو ميتوان گفت اروپا واژهاي است كه در سير مناسباتش با بافت تاريخي معنا گرفته، اين معنا هم بهطور همزمان و هم بهطور درزمان دستخوش تحول شده و تعابير متفاوتي نيز پذيرفته است. اينگونه معاني را بايد در سطح اجتماعي و سياسي توصيف كرد، به عبارت ديگر «اروپاها»ي متفاوت در قلمروهاي اجتماعي گوناگون نقش ايفا ميكنند: يكي اروپايي كه در عرصه فرهنگ ظاهر ميشود كه بهطور مناقشهآميز از آن به «تمدن اروپايي» ياد ميكنند؛ ديگري اروپاي حاضر در قلمرو سياست و سياست اجتماعي؛ ديگري اروپاي فعال در صحنه تاريخ با مرزهايي كه مدام تغيير شكل ميدهند. از حيث مفهومي چهبسا نيازي به آن نداشته باشيم كه كل معاني را در يك ظرف واحد بگنجانيم، ولي به لحاظ ايدئولوژيك و به قصد بررسي انتقادي ميتوان مولفههاي گوناگون را درهم آميخت. گذر از مفهوم اروپاي رومي به اروپاي مسيحي از لحاظ سياسي و فرهنگي حائزاهميت است.
اهميت آن در چيست؟
اروپا اولين وجه مشخصه وحدتبخش خود را به اعتبار فرهنگ حقوقي و سياسي يوناني-رومي و همچنين سنت يوناني-رومي «شهر» (به مثابه مركز سياسي و اقتصادي) پيدا كرده بود. كليساهاي مسيحي كه مركز ثقل سياسي و حكومتي -تحت اقتدار پاپها- به شمار ميرفتند مروج سنتهاي فرهنگي يوناني و رومي در بخش اعظم مناطقي بودند كه اينك اروپا ناميده ميشود. با اين حال، آنچه بر قوت هرچه بيشتر هويت اروپايي افزود تقابل آن با نفوذ گسترده اسلام بود كه از قرن هفتم ميلادي بهتدريج با غلبه بر ويزيگوتها بر شبهجزيره ايبري و همچنين اراضي جنوبي سلسلهجبال پيرنه حاكميت يافت. چنين بود كه مفهوم اروپا با مسيحيت گره خورد و تضاد با اعراب و مسلمين بر نيروي آن افزود. در قرن نهم كرت و سيسيل نيز ضميمه امپراتوري اعراب شدند و «قاره»ي اروپا در موضع دفاعي قرار گرفت؛ جغرافياي اروپا كه حول محور حوضه آبي مديترانه تعريف ميشد، به زمينهايي محدود گشت كه به واسطه تنگه بوسفور از آسيا فاصله ميگرفت و شامل اسكانديناوي، بريتانيا، اروپاي مركزي و اروپاي شرقي كنوني ميشد، نه شبهجزيره بالكان، مجمعالجزاير يونان و آسياي صغير. مسيحيت همچون ميدان مغناطيسي قدرتمندي عمل ميكرد كه كل مردمان و فرهنگهاي متنوع اراضي سابق امپراتوري روم غربي و نواحي شماليتر اروپا را به سوي خود ميكشيد. در قرون وسطي مفهوم اروپا همچنان در قيد مسيحيت بود. كريستوفر داوسون در كتاب «شناخت اروپا» (1952) بر اين نكته تاكيد ميكند كه آگاهي اروپا به خويش اساسا ناشي از وجود مسيحيت -نظام ارزشي و غايات معنوي آن- بوده است. مسيحيت هويتي يكپارچه و غيرارضي داشت كه اشغال بيتالمقدس به دست صليبيون (1099-1187) ماموريت آن را به فراتر از سرحدات قارهاي نيز بسط ميداد. در فاصله قرون پانزدهم و هفدهم ميلادي اروپا به منزله مفهومي فرهنگي با ارجاع به دو موضوع با تحولات بيشتري همراه شد: يكي تداوم معارضه با اسلام و امپراتوري عثماني در شرق و ديگري بسط دامنه نفوذ به سرزمينهاي واقع در غرب كه به اهالي اروپا -خصوصا پرنسها و پادشاهان- خودآگاهي بيشتري در هيات «اروپايي» ميبخشيد. عامل اصلي اين توسعهطلبي كسب منافع اقتصادي بود، اما «ماموريت» آنان از حيث تحقق اهداف مذهبي و فرهنگي مشروعيت مييافت. هدف اروپاييها به قول خودشان كاشتن بذر «تمدن» در سرزمين «وحشيان» -بهويژه مناطق واقع در امريكاي مركزي و جنوبي، شبه قاره هند و آفريقاي سياه- بود. حال علاوه بر مسيحيت، ارزشهاي تمدني اروپا -در راس آن تسلط تمدن ساخته بشر بر طبيعت- بهتدريج شكل ميگرفت. اروپاييهاي سفيدپوست رفتهرفته به ايدئولوژي نژادي پر و بال ميدادند و خود را محق به انتقال تمدن اروپايي ميدانستند. پس از آنكه در غرب اروپا امپراتوري آلمان جاي خالي امپراتوري مقدس روم را پر كرد و پرنسها و كنتهاي اروپاي مركزي زير چتر اين امپراتوري جديد قرار گرفتند، اتحاد معنوي اين امپراتوري با پاپهاي مستقر در ايتاليا سبب شد تا وحدت فرهنگي جديدي در قاره اروپا، در تقابل با قدرت بيزانس، نضج گيرد. اين هويت تازه كه در قرون پانزدهم و شانزدهم بيش از پيش بسط پيدا ميكرد، برخلاف هويت اسلامي كه كانون وحدت خود را در اسلام و شريعت اسلامي مييافت، ماهيتي چندوجهي و چندزباني داشت. به قول چارلز تيلي شهرهاي مختلف اروپا واحدهاي كوچك فرهنگي بودند كه مناظر سياسي و اجتماعي متنوعي را پيش چشم ميگشودند. تكثر سياسي دوشادوش شكاف در كليسا پيش ميرفت و پاپهاي كاتوليك فاقد اقتدار لازم براي تسلط بر كل اروپاي غربي و ايجاد يك بلوك واحد بودند. جنگ صدساله انگلستان و فرانسه مانع تاسيس يك ابردولت در اروپا شد و اصلاحات پروتستاني روياروي سنت كاتوليسم رومي قرار گرفت.
در پايان بفرماييد آيا ميتوان اين چشمانداز را داشت كه روزي ما خودمان تاريخ اروپا را از منظر خودمان بنويسيم؟
براي ورود جدي به اين عرصه محتاج مقدماتي هستيم كه بيترديد از تعامل ميان نهادهاي علمي حاصل ميشود. تحليل اروپا از «نقطهنظر خود» يعني قابليت عرضه بسته فكري و تحليلي جامعي كه به ميزان كافي ساخته و پرداخته باشد، و در عرصه زورآزمايي نظريات رقيب در برابر نقدهاي جدي تاب بياورد. در هر حال، قبل از هر چيز بايد به اين پرسشها پاسخ دهيم: آيا دانشگاههاي ما در موقعيتي هستند كه محل توليد و عرضه نظريات بديع علوم انساني باشند؟ آيا زمينهاي هست كه صاحبنظران حوزه تاريخ در گفتوگوي انتقادي با همتايان و كارشناسان ساير رشتههاي مرتبط مبنايي براي ارزيابي كيفي ديدگاههاي خود بيابند؟ آيا مقالات تحليلي در مراكز علمي از چنان كيفيتي برخوردار هستند تا بتوان آنها را چنان بسط داد كه معيارهاي تازهاي در عرصه پژوهش تاريخ اروپا بيافرينند؟ آيا پژوهشگران ما در روش تحقيق، روششناسي و شيوههاي روايت به حدي از پختگي رسيدهاند كه كتابي در خور اعتنا تاليف كنند؟ از قرائن چنين برميآيد كه راه درازي تا آن روز پيش رو داريم، مگر آنكه تحولي اساسي در نظام آموزش و تحقيق خود بهوجود آوريم و زمينه پرورش پژوهشگران صاحب صلاحيت را در مراكز علمي و خصوصا دانشگاهها فراهم سازيم.
بدون آگاهي به فعل و انفعالات تاريخي كه در بطن خود حامل حقايقي درباره نقش رقباي منطقهاي، زورآزمايي قدرتهاي جهاني در صحنه گستردهتر ژئوپليتيكي، سهم معادلات اقتصادي، رقابت بر سر منابع انرژي و تعارضات قومي-نژادي است اساسا هرگونه اظهارنظري فاقد سنديت و وجاهت تحقيقي خواهد بود. كوررنگي تاريخي از آن دست عوارضي است كه جامعه را مجبور به آزمودن مكرر تجربههاي نافرجام ميكند.