پرسشهايي در باب توتاليتاريسم
بخش 7- خردورزي
در ساحت «عمل»
محمدجواد لساني
مقاومت انسان در برابر قدرت، قيام حافظه است در برابر فراموشي.
(ميلان كوندرا)
از آنجا كه هانا آرنت در رشته الهيات كلاسيك و مسيحي تحصيل كرد، همواره تعلق خاطري به آن در سينه پروريد حتي زماني كه به سال ۱۹۲۴ ميلادي به دانشگاه ماربورگ رفت تا در آنجا فلسفه بخواند و استادش هايدگر، ذهن و دلش را دگرگون سازد رويكردي به يك ارتباط ژرف الهياني در نهادش، فروزان بود. اين پرسش كه انسان چه گامهايي بايد طي كند تا در برابر يك قدرت مسلط مقاومت كند و چنان مصونيتي بيابد كه آلوده شر سياسي نشود. از طرفي خاطره همكاري استادش هايدگر با يك حزب ضد انسان هم او را برآن داشت كه با نگهداشت درسهاي معرفتي او، طرح پاياننامه خود را در شهر ديگر و انسان ديگري در ميان گذاشت. او با شناختي كه از كارل ياسپرس (Karl Jaspers) پيدا كرده، تصميم ميگيرد به دانشگاه هايدلبرگ برود تا نزد اين فيلسوف وجودگرا درسآموزي كند. او كسي است كه با هايدگر همفكري ديرين داشته اما به سبب مخالفت با نازيسم از دانشگاه اخراج ميشود و آرنت تحت نظارت اين استاد، پاياننامه خود را با موضوع «مفهوم عشق در انديشه سنت آگوستين» به تحرير درميآورد. اين شايد ميتوانست تشفي خاطري براي هانا به دنبال آورد. او در واقع با انتخاب اين موضوع، شوق آن را داشته كه در عرصه عمومي به ژرفاي دوست داشتن برسد. ياسپرس سرشار از يقين، از ديدگاه آرنت، كاملترين نوع زيستن تلقي ميشد تا ايده كنشگري در عرصه عمومي شكل درستي بگيرد. اين تصميم بزرگ، توشهاي از درون ميطلبيد تا به همدلي با جامعه بشري بينجامد. ايجاد رابطه دور از خشونت و سلطه ميان انسانها، ايدهآلي بود كه اين نظريهپرداز دنبال ميكرد، زيرا گفتار و عمل چنان بايد باشند كه «خطر كردن» و «به ميان افكني» را در جامعه پرتلاطم پيشه خود سازد. اين همان تعبير استاد پيشينش، هايدگر است كه وجود انساني نياز به مكان بروز هم دارد. اين تصميم، به نوعي عجين شدن با رنجهاي بشري است تا جهان مشتركي پديدار شود كه فارغ از هر نوع خودكامگي باشد. كارل ياسپرس چه كسي بود؟ او به سال ۱۸۸۳ ميلادي در شهر اولدنبورگ آلمان زاده شد. در هايدلبرگ و مونيخ حقوق خواند و سپس به تحصيل در رشته پزشكي در برلين، گوتينگن پرداخت. در سال ۱۹۰۹ ميلادي دكتراي خود را در پزشكي گرفت و در سال ۱۹۱۳ قبل از آغاز جنگ جهاني اول، استاد روانپزشكي دانشگاه هايدلبرگ شد، اما وي با دريافت ضرورت دريافت اندوخته بيشتر، تدريس روانكاوي را رها ميكند و از سال ۱۹۳۰ ميلادي به تدريس فلسفه روي ميآورد.[۱] اين استاد، در زمانه پاگرفتن نازيها در آلمان، به سبب ابراز مخالفت با نازيسم، حكم اخراج او از دانشگاه رقم ميخورد. اما پس از شكست آلمان به سال ۱۹۴۵ ميلادي، بار ديگر به تدريس در دانشگاه دعوت ميشود. ياسپرس، در همين دوره به سوييس كوچ ميكند و استاد دانشگاه بازل ميشود. وي جامعه صنعتي امروز را كه هدفش تامين سطح معيني از رفاه براي اكثريت هرچه بيشتر مردم است تهديدي انساني براي اجتماع مدرن ميداند و از نظرگاه معرفتي اين روند را براي شخصيت انساني خطرناك ميداند. كارل در آثار خويش از خداوند به عنوان «وجود متعالي» نام ميبرد و نقصان معرفت و محدوديت قدرت انسان را دليلي بر وجود ناشناسي ميداند كه توان شناخت آن در هستي ميسور نيست.[۲] از آن سوي، هانا آرنت بعد از پايان جنگ جهاني دوم با توجه به پيشينه مكاتباتي با استاد معنوياش، اتفاق فرخنده را سبب ميشود و رابطه بسيار نزديكي بين او و ياسپرس و همسر او برقرار ميشود. به عبارت روشن او نيز به سوييس سفر ميكند تا خردورزي در ساحت «عمل» را بياموزد. او در طول سالهاي پس از آن، ارتباط فكري خود با استادش را پاس ميدارد اما تاثير درسهاي پديدارشناسي هايدگر همچنان بر آثار آرنت حفظ ميشود. نكتهاي برجسته، شيوه درهمآميزي فكر و مسووليتشناسي در زندگي ياسپرس است كه آرنت را زير تاثير خود ميگيرد. آرنت، ياسپرس را يك شخصيت سقراطي ميداند و استدلال ميكند كه او تنها جانشيني است كه كانت داشته است. كار او در زمينه فلسفه به عنوان يك فعاليت گفتوگو محور و پرسشي، تاثيري ماندگار بر كار آرنت در طول زندگي حرفهاياش مينهد. با اين حال، كار ياسپرس براي مدت طولاني در كانون غرب مورد توجه قرار نگرفت تا آنكه در همين سالهاي پسين، علاقهمندي دوباره به افكار اين مرد، مورد توجه نسل جوانتري از پژوهشگران قرار گرفت كه اين گرايش جداي از ميراث فكري هانا آرنت نبود. راز طلوع دوباره ياسپرس در آن است كه او با كردار خويش در پي تسلط، رام كردن يا تسخير شرايط ناشناخته و متناهي زندگي بشري نبوده است. در عوض، او سعي ميكرد رابطهاي سازنده با اين كيفيت ضروري زندگي ايجاد كند و آن را با شرايط خاص خود درگير كند او بارها اصرار داشت كه من به آزادي خود نميرسم. من به وسيله خودم وجود ندارم، زيرا به آزادي ديگران و ساختههاي پيچيده دنياي شكننده وابسته هستم. فقط به اين دليل كه زندگي ما ممكن و آسيبپذير است ميتوانيم عشق، آزادي و هدف را به عنوان چيزي معنادار تجربه كنيم. تلاش براي اثبات عشق يا به دست آوردن حضور زودگذر زيبايي ميتواند زيستن ما در محضر وجود متعالي را معنادار كند.
____
1 و 2 . Karl Jaspers. Stanford Encyclopedia of Philosophy. Retrieved